#برده_رقصان_پارت_79
می دهم. خشکی زیر پای توست جسی، و کسی مزاحم کارت نمی شود. حالا برو بالای عرشه و نفسی تازه کن و
دوباره قوت بگیر.
او کمی از حرکت کشتی تاب خورد.
می دیدم که چگونه لاغر شده بود، و چگونه شلوارش مانند پتویی که «ند گرایم» دور شانه هایش می بست، بیقواره از
هیکلش آویزان بود. در حالی که نخ را دور انگشتانش می پیچید، فکورانه چهره اش را درهم کشید و موقعی که نخ
را از انگشتانش درآورد مانند قرقرۀ کوچکی بود. ناگهان گفتم:
- تو آدم مرتبی هستی.
جواب داد:
- درست است.
اغلب به یاد می آورم که پرویس چگونه نخ را روی انگشتش پیچیده بود. این روحم را آرام می کرد و لبخند بر لبانم
می آورد. به خودم گفتم که برای چند سانتی متر نخ، صرفه جویی کردن در این سفر خنده دار بود.
کلادیوس شارکی از درد شکم کاملاً راحت نشده بود. چهره اش نشان از درد انتظار مردی داشت که فکر خود را با
مرضی مشغول کرده بود، که تصور می کرد جانش را خواهد گرفت. درد شکم شارکی باعث شده بود که دیگران
بیشتر کار کنند. او روی طناب بادبانها گیر کرده بود، و در حالی که به آرامی بالا می رفت به خود لعنت می فرستاد و
این موضوع نظر استاوت را به خود جلب کرد؛ اما، شارکی طعنه ها و تهدیدها را با صبر وهم آوری تاب می آورد. از
پرویس پرسیدم:
- وضع همیشه اینطور است؟
گفت:
- من یک بار با پانصد برده و سی نفر از کارکنان کشتی مسافرت می کردم. آخر سر 781برده و یازده نفر از
کارکنان کشتی زنده ماندند. مسئول بادبانها، در حالی که در یک قدمی بشکۀ چوبی آب ایستاده بود، آشپز را با کارد
آشپزخانۀ خودش کشت. بقیه از بیماری تلف شدند. ناخدا کتاب مقدسش را برداشت و آن کشتی و دریا را ترک
گفت. من داستانهایی شنیده ام که او اکنون یک کشیش سیار است و به شهرها و دهات می رود و روی یک جعبه می
ایستد و به مردم می گوید که هر لحظه دنیا به آخر می رسد و اگر مردم نباشند، با درختان و دیوارها صحبت می کند.
ما مرتب روزها را پشت سر می گذاشتیم. به یاد نخستین هفته هایی افتادم که در کشتی «مهتاب» سپری کرده بودم و
romangram.com | @romangram_com