#برده_رقصان_پارت_78
- می بینم بلدی، دوباره.
ما این بازی را ادامه دادیم تا اینکه یک سر نخ از انگشت کوچکم رها شد و نخ گره خورد. گفت:
- برایت چای آورده ام. هر چند سرد شده ولی به هر حال بخور، گلویت را تازه می کند.
من چای را نوشیدم. پرویس گفت:
- گوش کن جسی. ما به بادهایی که در جهت شمال شرقی می وزند رسیده ایم. دیگر طولی نمی کشد، شاید سه هفته.
به تو دروغ نمی گویم، فقط سه هفته.
گفتم:
- من از استاوت می ترسم.
مژدۀ پرویس به من تسکین نداد. در کشتی «مهتاب» همیشه انتظار پیشامدهای ناگوار را می کشیدم.
اگر به جای سه هفته، سه روز هم بود برایم مهم نبود. فلاکت و بدبختی با زمان سر و کار ندارد. پرویس با حرارت
گفت:
- نمی گذارم تو را بزند.
من زیر لب گفتم:
- به جای زدن کارهای دیگر می کند.
پرویس آهسته گفت:
- شارکی به او گوشزد کرده است.
فکر کردم که این نشانۀ قدرت استاوت است که هر چند خودش آنجا نبود، فکر استاوت، پرویس را مطیع می کرد و
می ترساند، و او را وادار می کرد که آهسته صحبت کند و با ترس و لرز به این سو و آن سو نگاه کند.
پرویس ادامه داد:
- شارکی به او گفته است که به محض رسیدن به ساحل به حسابش می رسیم. به او گفته است که اگر تو را اذیت کند
هر جایی که برود گیرش می آوریم.
احساس ترس عمیقی به من حمله کرد، هر چند نمی دانستم به خاطر شارکی بود یا به خاطر خودم. پرویس گفت:
- دیدم که ترسیدی... نباید بگذاری که این احساس را در تو ببیند! او از ترسی که ایجاد می کند لذت می برد. به او
این اجازه را نده! تو کار خودت را بکن. من طوری ترتیب کار را می دهم که بتوانی به خانه ات برگردی. به تو قول
romangram.com | @romangram_com