#برده_رقصان_پارت_77
من روی بشکۀ چوبی ایستادم و نی لبکم را به بیرون پرتاب کردم. استاوت خم شد و شانه هایم را گرفت و مرا به
زور بالا کشید تا اینکه روی عرشه دراز کشیدم. او گفت:
- حالا که نی لبکت را پیدا کردی، برویم سر رقص. آنها باید ورزش کنند.
من برده ها را رقصاندم، در حالی که می دانستم همان گونه که حرکات بردگان به رقص نمی مانست، نُتهای شکسته و
گوشخراش هم که از نی لبکم برمی خاست، به موسیقی شباهتی نداشت.
بعدا،ً در حالی که از ضعف و بدبختی قادر نبودم به داخل ننویم بروم، روی صندوق پرویس نشستم.
سرم در میان دستانم به این سو و آن سو می رفت. صدای مردان را می شنیدم که این طرف و آن طرف می رفتند؛
ولی، من فقط به آنها نگاه می کردم. موقعی که دستی را روی خود حس کردم فریاد زدم. پرویس گفت:
- منم، جسی. منم!
من سرم را بلند کردم. پرویس گفت:
- نگاه کن.
همۀ انگشتانش کشیده شده بود نخ در اطراف هر انگشت حلقه زده بود و در فضای بین دستانش طرحی درست شده
بود. فکر می کنم برای یک لحظه نمی دانستم کجا بودم و به یاد خواهرم «بتی» بودم که در نور شمع با نخ، بازی می
کرد. من بودم که به او یاد داده بودم که نخ را از انگشتانم طوری بردارد که طرح تازه ای درست شود. ما با هم
طرحهای تازه ای اختراع می کردیم؛ اما، بعد حس کردم که دیگر سنم برای چنین بازیهایی مناسب نیست. او تنها در
گوشه ای غمگین می نشست، و نخ آمادۀ طرح جدیدی بود. او منتظر می ماند و مادرم آهی می کشید و کارش را کنار
می گذاشت و نخ را در دستش زیر و رو می کرد و بتی لبخند می زد. پرویس، در حالی که انگشتان شستش را حرکت
می داد گفت:
- با انگشتان شست و اولین انگشت هر دستت این نخها را بگیر و آنها را بکش و بیاور بالا. یک چیز عجیب خواهی
دید.
من با حالت گیجی به او خیره شدم. گفت:
- جسی! هر کاری می گویم بکن!
من نخ را روی انگشتانم گرفتم. او دستهایش را به هم سایید و پوزخندی زد، سپس با ظرافت نخ را گرفت و روی
انگشتان خود منتقل کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com