#برده_رقصان_پارت_76

پاهایش را بریده بود و نرمه های ورم کردۀ ساق پایش تقریباً به استخوان رسیده بود، و چگونه فلز در گوشتش
شیارهایی ایجاد کرده بود.
بدنها در همه سو حرکت خسته ای داشت. مانند سنگی بودم که به نهری پرتاب می شدم و دایره هایی که از آن
سنگ ایجاد می شد به محدودۀ فضایی می رسید که تقریباً چهل نفر را در خود جا می داد.
ناگهان احساس کردم که افتادم و صدای دو بشکۀ چوبی را شنیدم که به نحوی در میان دو پایم قرار گرفت. آن وقت
در میان آنها فشرده شدم و چانه ام در برابر سینه ام قرار گرفت. بسختی می توانستم نفس بکشم و نفسی که می
کشیدم وحشتناک بود، مانند مادۀ فاسد تراشیده ای غرق می کرد. کوشیدم سرم را به عقب خم کنم و در نور سفید
آفتابی که از بالا می تابید چشمم به چهرۀ محو شدۀ استاوت افتاد. با آنچه حس می کردم آخرین تلاش زندگیم بود،
قسمت فوقانی بدنم را به زور بلند کردم؛ اما، پاهایم تکیه گاهی نداشت. من فرو رفتم و داشتم خفه می شدم.
سپس دستهایی مرا گرفته بلند کردند و هل دادند تا اینکه دیدم روی بشکۀ چوبی نشسته ام. می دانستم چه کسی به
من کمک کرده بود. بدنهای به هم پیچیدۀ زیادی وجود داشت، صورتهای زیادی وجود داشت که روی هیچکدام آنها
وجودم نقش نبسته بود. من در تاریکی سرک کشیدم.
صدای استاوت به پایین رسید که گفت:
- آن را پیدا می کنی، پسر!
من بی حرکت نشستم. جستجوی انبار به معنی راه رفتن روی سیاه پوستان بود. چشمانم به زاویه های سایه داری
عادت می کرد که از بالا نور به آنها نمی رسید؛ ولی، مغزم به خواب رفته و اراده ام مرده بود. هیچ کار نمی توانستم
بکنم، موجی از تهوع حس کردم. دستم را به دهانم گرفتم تا آنچه را که به شدت می خواست بیرون بیاید در خود
نگاه دارم. سپس از میان چشمان نمناکم هیکلی را تشخیص دادم که از میان جمعیت برخاست، فرونشست، و دوباره
بلند شد.
نی لبکم را در دستش بالا گرفته بود. در تیرگی بخارآلود، آن پسر را شناختم. او نی لبکم را به طرفم نگاه داشت.
دست دیگری آن را گرفت سپس دست دیگر، تا اینکه سومی آن را به مردی داد که روی بشکۀ چوبی نشسته بود و
به زور دست خود را آزاد کرد، نی لبک را گرفت و طرف من انداخت، یکی آهی کشید، یکی ناله ای سر داد. من به
استاوت نگاه کردم. او گفت:
- مطمئن بودم که پیدایش می کنی، جسی.

romangram.com | @romangram_com