#برده_رقصان_پارت_75

او مرا روی پاهایم تاباند و هل داد. من پایین را نگاه کردم. مقداری نور روی اعضای درهم پیچیدۀ بردگان دویده
بود. من جز گوشت چیز دیگری ندیدم.
پرویس در کنار استاوت ایستاده بود، و استاوت گفت:
- زود باش!
پرویس گفت:
- من دنبالش می گردم.
استاوت گفت:
- نه، نه، تو دنبالش نگرد. او باید مسئولیتهای خود را به عهده بگیرد، منظورت چیست که از کار خودت غافل می
شوی و به کارهایی که به تو مربوط نمی شود دخالت می کنی؟
به امید اینکه پرویس نجاتم دهد، سست شده بودم. سپس استاوت مانند مرغ ماهیخواری که ماهی می گیرد، مرا در
هوا بلند کرد و بالای انبار معلق نگاه داشت. من فریاد زدم:
- خدایا! مرا ول نکن!
گفت:
- هر طور که می گویم. برو پایین، اینجا و آنجا را بگرد تا نی لبکت را پیدا کنی. بعد می رسیم به اصل مطلب.
در حالی که صحبت می کرد مرا آهسته به عرشه آورد. چشمم به چهرۀ سیاهی افتاد که به طرف نور برگشته بود. آن
مرد چشمانش را به هم زد؛ اما، تعجبی در چهره اش دیده نمی شد. فقط به بالا نگاه می کرد که ببیند دیگر چه بلایی
به سرش خواهد آمد.
من از طناب پایین رفتم، در حالی که می دانستم که پوتینهایم به بدنهای زنده برخورد می کند. یک وجب فضا هم
برای جنبیدن آنها وجود نداشت. من چنان در میان آنها فرو رفتم که گویی به دریا پرتاب شدم. صدای ناله، صدای
جابجا شدن غل و زنجیر، و زمزمۀ جنبش مرطوب و لیز دست و پاهای بردگان که سعی می کردند نزدیکتر
به هم بپیچند به گوش می رسید. تا زمانی که انگشتانی به گونه هایم نخورد، نمی دانستم چشمانم بسته است.
چهرۀ مردی را دیدم که در چند سانتی متری صورتم قرار داشت. هر خط، هر برآمدگی جای زخمی را کنار یکی از
ابروها و پلکهای پف کرده اش نشان می داد. می کوشید به زور، زانوانش را به چانه اش بچسباند و خود را مانند توپی
به روی بشکه ای که زندگی می کرد جمع کند. زانوان خاکستری رنگش را دیدم و دیدم که چگونه غل و زنجیر، مچ

romangram.com | @romangram_com