#برده_رقصان_پارت_74

استاوت به من گفت:
- راه بیفت. با هم دنبالش می گردیم.
چشمم به پرویس افتاد که ما را از عرشه تماشا می کرد. او مشغول مخلوط کردن سرکه و آب نمک بود که با آن
گاهی انبارها را تمیز می کردیم؛ ولی، کارش را متوقف کرده بود که مواظب من باشد. استاوت بدون اینکه به سوی
پرویس نگاه کند صدا زد:
- مشغول شو، پرویس!
من با ناامیدی زیر لب گفتم:
- من همه جا را جستجو کرده ام.
استاوت گفت:
- نمی شنوم چه می گویی، پسر.
فریاد زدم:
- همه جا را جستجو کرده ام.
گفت:
- خوب... فکر می کنم در یکی از انبارهاست. بله، اینطور فکر می کنم. یک نفر آن را برده پیش کاکاسیاه ها انداخته
که خودشان آهنگ بزنند.
ضمن این که صحبت می کرد، انگشتان کلفتش را دور گلویم حلقه زده بود. در این موقع مرا به انبار جلویی هل داد و
آهسته گفت:
- برو پایین و آن را بیاور بالا. مطمئن باش که آن را آنجا پیدا می کنی. می دانی، پرویس چنین حقه هایی را دوست
دارد. این اخلاق پرویس است. او آن را آنجا انداخته، با من موافقی؟
او مرا محکم هل داد و من به روی عرشه افتادم.
گفت:
- عجله کن جسی! اینطور استراحت کردن خوب نیست.
من به چهارچوب دریچه آویزان شدم. استاوت خم شد و انگشتانم را شل کرد و زیر لب گفت:
- برو پایین. با تو کاری ندارند، پسر.

romangram.com | @romangram_com