#برده_رقصان_پارت_73
یک روز صبح، موقعی که نی لبکم را پیدا نمی کردم، فکر کردم که کولی یا ویک که در پی آزارم بودند، آن را از من
پنهان کرده اند. آنها قسم خوردند که به آن دست نزده اند و پرویس گفت که هیچکس دیگری هم آن را برنداشته
است؛ چون، اگر کسی آن را از ننویم برداشته بود پرویس سر و صدایش را می شنید؛ اما، پرویس شب قبل نگهبان
بود.
من دیوانه وار، همه جای کشتی را جستجو کردم. پورتر، در حالی که برای یافتن آن جستجو می کرد رسید و گفت
که مرا در عرشه می خواهند. استاوت را که در عقب کشتی منتظر بود دیدم، و ناخدا در حالی که با دوربینش به افق
نگاه می کرد چند قدم آن طرفتر ایستاده بود. از آن شبی که من از کنار استاوت گریخته بودم، کلمه ای بین ما رد و
بدل نشده بود. او گفت:
- ما می خواهیم کاکاسیاه ها را بالا بیاوریم، جسی نی لبکت کجاست؟
همین که شروع به صحبت کرد، فهمیدم که استاوت نی لبکم را برداشته است. از ترس زبانم بند آمده بود، حرارت
مانند آتش تمام وجودم را فراگرفت. استاوت موقرانه گفت:
- نی لبک ندارد، ناخدا.
کاتورن برگشت و به من نگاه کرد. با بی صبری پرسید:
- حالا باید چه کار کرد؟
استاوت گفت:
- به نظرم این پسر از نواختن خودداری می کند.
فریاد زدم:
- خودداری نمی کنم. نی لبک دیشب در ننو کنارم بود، آن را از من دزدیده اند!
ناخدا تکرار کرد:
- دزدیده اند؟
اخم کرد و گفت:
- چرا با چنین کارهای ابلهانه ای مزاحمم می شوی، استاوت؟ چرا این موجود زوزه می کشد؟ خودت به حسابش
برس!
بعد از این صحبتها دوباره با دوربینش نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com