#برده_رقصان_پارت_72

دلیلش همین باشد.
با تقلا از نردبان پایین رفتم. استاوت چمباتمه زده بود و شکمش را مالش می داد. پرویس نگاه شتاب آلوده ای به من
انداخت و گفت:
- جسی، رنگت مثل گچ سفید شده! چه اتفاقی افتاده؟
فریاد زدم:
- ای کاش استاوت مرده بود.
پرویس گفت:
- ولی او مرده. او سالهاست که مرده. همزادش در هر کشتی وجود دارد! شخصی از او عروسکهایی می سازد و روی
آنها باروت می پاشد و دزدانه راهی باراندازها می شود و عروسکی در هر کشتی قرار می دهد. موقعی که کشتی به
دریا می رود، عروسک بزرگ می شود و رشد می کند تا اینکه درست به شکل یک دریانورد در می آید، و در میان
کارکنان کشتی جا می گیرد و هیچکس از او عاقلتر نیست، تا اینکه دو هفتۀ بعد، یکی از کارکنان به دیگری می
گوید: او مرده نیست؟ شخصی که در کنار سکان ایستاده است؟ و دیگری می گوید: من هم همین فکر را می کردم.
کسی در کشتی مرده.
شارکی با صدای پارس سگ به حرف پرویس خندید، و پرویس پوزخند بزرگی زد.
هر بار که بادبانی در افق می دیدم، که اغلب این اتفاق نمی افتاد، وانمود می کردم که کشتی انگلیسی است که با حمله
به ما از ناخشنود کردن دولت آمریکا باکی ندارد. مجسم می کردم که بردگان آزاد شده اند، و بقیۀ ما را به انگلستان
می برند و در آنجا استاوت را اعدام می کنند و من و پرویس را از آنجا با یک کشتی سریع به بوستون می فرستند.
من به خانه ام می روم، و یک روز در طراوت صبح در را باز می کنم و به داخل خانه قدم می گذارم، و مادرم در حال
کار به من نگاه می کند و...
ولی ما را تعقیب نکردند، و اگر هم تعقیب می شدیم، بعید به نظر می رسید که کشتی «مهتاب» با تمام بادبانهایی که
بر پا داشت گرفتار شود. فقط ممکن بود به چنگ دزدان دریایی گرفتار شویم.
دزدان دریایی فرانسوی که بدون ترس از هر پرچمی به کشتی کوچک کثیف شکسته ای حمله می کنند که بارش
عبارت است از سیاهپوستان نیمه جان، و مشتی دریانورد بیمار که مانند بیسکویتهایی که می جویدند، سخت و خشک
و کپک زده بودند.

romangram.com | @romangram_com