#برده_رقصان_پارت_81

پس از هفته های زیادی برای نخستین بار به این فکر افتادم که آیا ممکن است واقعاً به خانه مان برسم.
سپس، در حالی که سعی می کردم که جزیره را بهتر ببینم، چیزی از آب به بالا پرید. آن، یک ماهی بود که تمام
رنگهای رنگین کمان در میان پولکهایش بازی می کرد. از تعجب نفس نفس زدم که یکی دیگر از آب جهید، سپس
یکی دیگر...
پرویس گفت:
- اینها ماهی پرنده اند. موجودات عجیبی در این آبها وجود دارند.
گفتم:
- مادرم یک جعبۀ خیاطی دارد که روی آن درست شکل چنین ماهیی کنده شده، ولی، من فکر می کردم که آن یک
چیز خیالی است.
پرویس گفت:
- شنیده ام که سرخ پوستان آنها را می خورند. من نمی خواهم چیزی را بخورم که تصمیم نگرفته به آب تعلق دارد
یا به هوا.
صدای آشنایی گفت:
- نمی خواهم مزاحم استراحتتان بشوم؛ اما، کارهایی هست که باید انجام شود.
بن استاوت، در حالی که یک سوهان آهنی در دست داشت، پشت سرمان ایستاده بود. پرویس طوری به او نگاه کرد
که گویی به قسمتی از عرشه نگاه می کند. سپس با اطمینان عجیبی به من گفت:
- ما یکی دو روز دیگر به آبهای کوبا می رسیم و بعد از آن طولی نمی کشد که ما دوباره به خشکی وارد می شویم که
در آنجا همۀ آدمها در یک سطح قرار دارند.
پرویس به بن استاوت چشم غره ای رفت که استاوت متوجه شد و لبخندی پرمعنی بر لبانش نقش بست و گفت:
- فکر باارزشی است، و من هم شدیداً به این موضوع فکر خواهم کرد. در ضمن این سوهان را بگیر.
استاوت سوهان را به طرف پرویس گرفت و پرویس هم آن را از دستش گرفت و رفت. استاوت به من گفت:
- دیگر لازم نیست طبق برنامه، برده ها را برقصانی؛ ولی، این دلیل نمی شود که بتوانی تن پروری کنی.
می خواستم فریاد بزنم، حرفت را بزن؛ ولی، جرأت نکردم و به جای آن دندانهایم را به هم ساییدم.
او ناگهان فریاد زد:

romangram.com | @romangram_com