#برده_رقصان_پارت_69
شده بودند. خدا می داند که بردگان چگونه می خوابیدند. در این فکر بودم که آیا آنها هم مانند من برای خوابیدن
عجله می کردند یا خیر؛ زیرا، فقط آن وقت بود که ساعتها بیحساب سپری می شد.
یک بار، شبی که شارکی بخاطر درد شکمش سر و صدا به پا کرده بود به عرشه رفتم و به انبار جلوی کشتی نگاه
کردم. فکر کردم سیاه ها همگی مرده اند. صدایی به گوشم نرسید. کشتی «مهتاب» هم در مهتاب غوطه ور بود. سام
ویک، که نگهبان بود بدون اینکه یک کلمه با من صحبت کند، از کنارم گذشت.
استخر کوچکی از نور زرد در کنار جایگاه ناخدا می درخشید. حدس زدم که او و استاوت آنجا بودند. می نوشیدند و
غذای خوبی می خوردند، آب تیره از نور ماه روشن شده بود، فکر می کنم در آن زمان معنی عبارت «گم شدن در
دریا» را درک می کردم.
در این لحظه افکار خود را سریعتر از حرکت کشتی به در اتاق خانه مان هدایت کردم، به فریاد خوشامدهای مادرم و
بتی فکر می کردم و اینکه همۀ این رویدادها را مانند مهتاب گذرا، پشت سر خواهم گذاشت.
تیرگی عجیبی افکارم را فراگرفت. بجز طلوع و غروب خورشید، هیچ چیز مطمئنی روی زمین وجود نداشت و
هنگامی که ابرهای توفانزای سیاهی آسمان را فرا می گرفت و مرزی بین زمین و آسمان وجود نداشت، چه کسی می
دانست خورشید چه می کند؟ آیا آن سیاهپوستان می دانستند چه آینده ای در پیش دارند! اگر کشتی به آبهای کوبا
می رسید- اگر ما در «مارتینیک» گرفتار دزدان دریایی فرانسوی نمی شدیم- اگر بردگان از تب و اسهال و گرسنگی
جان سالم به در می بردند- اگر...
بن استاوت با صدای مسموم کنندۀ شیرینی گفت:
- از جلوی انبارها برو کنار، پسر! اگر تماشایشان کنی ناراحت می شوند. می فهمی، نه؟
مثل اینکه ناراحتیشان برایش مهم بود!
من دزدانه راهی جایگاهمان شدم و امیدوار بودم که دیگر شارکی ساکت شده باشد و پرویس هم با چیزی که از
جعبۀ داروی «ند» یافته است، تسکین یافته باشد؛ ولی، فاصلۀ زیادی نرفته بودم که استاوت با صدای رسمی دستور
داد:
- صبر کن!
من در حالی که پشتم را به او کرده بودم ایستادم. با ریشخند گفت:
- من با تو حرف دارم.
romangram.com | @romangram_com