#برده_رقصان_پارت_68

از اینکه سام و یک اهل ماساچوست، زادگاه مادرم، بود توجه ام را لحظه ای به خود جلب کرد. به هر حال همگی آنها
اهل جایی بودند. برایم فرقی نمی کرد. برایم مهم نبود که کارکنان در نیویورک، یا «رودایلند»، یا «جورجیا» زن و
فرزند، یا پدر و مادر، یا برادر و خواهر داشتند. همان طور که کشتی «مهتاب» در دریا زندانی بود، ما نیز همگی در
کشتی مهتاب زندانی بودیم. همه چیز عوضی بود.
بردگان از کارکنان کشتی به مرگ نزدیکتر بودند. هر چند آنچه آنها می خوردند خیلی بدتر از غذای ما نبود و
هیچکدام از ما، به جز ناخدا و استاوت، که اکنون وظایف معاون را قبول کرده بود، از شر تشنگی رها نبودیم؛ ولی ما
می توانستیم روی عرشه قدم بزنیم و در این فکر بودم که در این شرایط، این قدم زدن بود که تفاوت بین مرگ و
زندگی را نمایان می ساخت.
با اینکه بن استاوت می توانست با دستورهای دشوارش به فلاکتمان بیفزاید و می افزود، حدی هم وجود داشت.
دادگاههایی برای رسیدگی به شکایتهای ناشی از بیرحمیهای غیرعادی نسبت به کارکنان کشتی وجود داشت که
ناخدا می بایستی جوابگوی این شکایتها باشد؛ اما، دریانوردان تحمل پافشاری در گرفتن حق خود را نداشتند. اگر هر
یک از ما دوباره به ساحل می رسیدیم...
جز در یک مورد بارندگی شدید، ما یکنواخت در خط سیر شمال غربی پیشروی می کردیم. هر چند از منطقۀ رکود
دریا گذشته بودیم، پرویس مرتب می گفت ما چه شانسی آوردیم که هفته ها گرفتار منطقۀ رکود نشدیم. صدایش
پر هیجان بود و موقعی که می کوشید مرا قانع کند که سفر بی دردسری در پیش داریم و پس از عبور از گذرگاه
کوتاهی مزد و سود فروش بردگان را دریافت می کنیم، چشمانش از حدقه بیرون می زد. او پی در پی می گفت:
- دیگر هرگز در یک کشتی مخصوص برده کار نخواهم کرد، جسی می بینی که پای قولم می ایستم.
من تحت نظارت استاوت، بردگان را رقصاندم. او همیشه وقتی پیدا می کرد که بر وظیفه ام نظارت کند. من مصمم
بودم که هیچ عاطفه ای نزد او نشان ندهم. من چنان بی تفاوت به طنابها و بادبانها خیره شده بودم که گویی تنها فکر
می کردم؛ ولی، در حقیقت آنقدر آشفته بودم که به سختی می توانستم انگشتانم را روی نی لبکم به حرکت درآورم.
علی رغم میلم، مردان و زنانی را در حال تلوتلو خوردن نکبت باری می دیدم که شانه هایشان به تقلید خستگی بار
حرکتی بالا و پایین داشتند.
همگی بیمار بودند. می توانستم دنده های پسری را که زمانی نامم را زیر لب به او گفته بودم بشمارم.
مدتی بود که بچه های کوچک روی عرشه بازی نکرده بودند. فکر می کنم آنها برای خزیدن و دویدن خیلی ضعیف

romangram.com | @romangram_com