#برده_رقصان_پارت_65
ناخدا و سر سکان در کنار گاردر بودند. ناگهان به نظر رسید که صورت گاردر از ستخوانهایش جدا می شد و یکی از
شانه هایش چنان پیچ و تاب می خورد که گویی جزئی از او نبود. سپس به روی عرشه افتاد و بدنش به هم کشیده
شد. «ند» که خود در آن وقت بیمار بود، گاردر را معاینه کرد. در حالی که سینه اش را با دستان نیرومندش محکم
گرفته بود و کلمات نامفهومی ادا می کرد، یک ساعت بعد مرد.
تمام شب پرویس در این باره صحبت کرد، و در حالی که هر لحظۀ آن را بررسی می کرد به «ند» گفت که می
توانسته حملۀ قلبی باشد؛ ولی، بدون شک تبی بوده که از سیاهان به گاردر سرایت کرده است. گویی در تأیید حرف
پرویس، آن شب شش سیاهپوست مردند. ند که به وسیله شارکی و آیزاک پورتر روی پا نگاه داشته شده بود،
بدنهایشان را معاینه کرد. از میان لبان رنگ پریده و خشک گفت:
- تب
و بلافاصله غش کرد. او را به زیرزمین کشتی بردند که پس از چند دقیقه به هوش آمد. با چشمان ثابتی ما را نگاه می
کرد. من ترس مردان و ترس خودم را حس کردم. مانند بوی کشتی بود که به هر شکاف مغزم می دوید.
کارکنان سرحال آمدند. کشتی چند روزی پیشروی کرد و مردان با نشاط تر شدند؛ اما، ند لاغرتر می شد، گویی
عصاره اش از ننو می چکید. گاهگاهی آب می نوشید، یا تکه ای بیسکویت در شراب خیس می کرد و در دهانش نگاه
می داشت.
پرسیدم:
- چه ناراحتی داری، ند؟
زیر لب گفت:
- مرگ را حس می کنم.
فنجانی که بر لبانش نگاه داشته بودم، از دستم افتاد. پوزخند خفیفی بر لبانش ظاهر شد.
با صدای لرزانی پرسید:
- نشنیده ای که مزد گناه چیست؟ فکر می کردی طلاست؟
روزی که مسیر خود را به طرف شمال غربی تغییر می دادیم، نیکلاس اسپارک حواس خود را به کلی از دست داد.
آن روز صبح دست به یک نوع وحشیگری زده بود. او پاشنۀ پای مرد سیاهپوستی را که غذایش را تف کرده بود
فشار داد. در یک چشم به هم زدن آن مرد به اسپارک پرید و گلویش را چنان محکم گرفت که معاون نتوانست
romangram.com | @romangram_com