#برده_رقصان_پارت_64
من به یاد حرف یکی از دریانوردان افتادم که می گفت انسان می تواند به هر چیز عادت کند. اگر انسان در کشتی
باشد که هیچ راه نجاتی جز غرق شدن وجود نداشته باشد، این حرف تا حدودی به حقیقت نزدیک می شود؛ ولی،
یک نوع آزادی در مغزم یافتم. دریافتم که چگونه می شود در جای دیگری بود. کافی بود که انسان مجسم کند. من
همه چیز را در اتاقم، در کوچۀ «پایرت» به یاد می آوردم. هر روز خاطرۀ چیزی در من زنده می شد، تا حدی که فکر
می کنم می توانستم چوبهای کف اتاق را بشمارم، ترکهای دیوار را روی فضا رسم کنم و قرقره های نخ داخل زنبیل را
در کنار پنجره شماره کنم. بعد به بیرون قدم بگذارم و خانه ها را در امتداد راه سنگفرش خیابان و چهره های
همسایه ها را ببینم.
هنگامی که من خود را چنین مشغول می کردم و از محیط کشتی رها می شدم، اگر کسی با من صحبت می کرد، خشم
در من می جوشید. دیگر نمی توانستم به زبانم اطمینان کنم و می ترسیدم به خود ناخدا بپرم و نمی توانستم رویای
وطن را رها کنم.
یک روز صبح، این فکر در فضای مه آلود خاطرم رسوخ کرد که پسر سیاهپوست جوان به من توجه دارد. در حالی که
نگاهش وجودم را فراگرفته بود، کوشیدم که خود را از میدان دیدش بیرون ببرم. بار دیگر به نظر می رسید که
پاهایش را بلند می کرد تا نزدیک من بیاید. دیدم برای یک لحظه استاوت توجه خود را به طرف «ند» متمرکز کرده
است که روی نیمکتش دراز کشیده بود. نمی دانم چه حسی مرا تحریک کرد که نی لبکم را از لبانم برداشتم و نامم
را زیر لب به آن پسر گفتم. فقط همین، در حالی که زیر لب نامم را به پسر می گفتم به خودم اشاره کردم و فوراً
شروع به نواختن کردم. آن روز صبح، پسر چشمان خود را از چهره م برنگرفت.
روزهایی بود که همه چیز آرام به نظر می رسید. باد یکنواخت می وزید، خورشید از میان آسمان بدون ابر می
درخشید، کودکان سیاهپوست به این طرف و آن طرف می پریدند و می دویدند و حتی با یکدیگر می گفتند و می
خندیدند. انبارها تمیز بود و بردگان زیر برزنت نشسته بودند و دریانوردان فکورانه در امتداد پهنۀ غلتان دریا خیره
گشته بودند. گویی افسونی در کار بود، برای یکی دو ساعت گرما و بو و درد را فراموش کردم. سبب وجود نداشت
که فکر خود را با تصاویری از خانه ناراحت کنم. این، مدت زیادی طول نکشید و خود به رویایی شباهت داشت. قبل
از اینکه راه خود را به سوی دماغۀ سبز کج کنیم، رویدادهای متعددی اتفاق افتاده بود که بر بقیۀ سفرمان اثر
گذاشت. نخستین رویداد، مرگ «لویی گاردر» بود که در یک روز صبح آرام اتفاق افتاد و همۀ ما را بشدت ناراحت
کرد.
romangram.com | @romangram_com