#برده_رقصان_پارت_63
از اینکه کلمۀ «بیچاره» را به کار می برد تعجب کردم و احساسم در مورد آنچه می گفت مغشوش شد. در حالی که از
قیافه ام می خواند که متحیر شده ام، هر چند دلیل آن را حدس نمی زند، با تعجب گفت:
- همان زن کاکا سیاه، زن که کاکا سیاه!
پرسیدم:
- ولی چرا ناخدا دخالتی نکرد؟
گفت:
- ناخدا! تا وقتی که سیاه ها هنوز می توانند نفس بکشند برای ناخدا مهم نیست که چه بلایی به سرشان بیاید. ناخدا
دربارۀ استاوت و آن زن کاکا سیا، چیزی نمی داند. به نظر من اگر ناخدا فکر کند که می تواند مرده ها را هم
بفروشد، پوست آنها را از پوشال پر می کند! و موقعی که چند تایی را از دست بدهد، باز هم می تواند ضررش را
جبران کند. می تواند بگوید که برای نجات بردگان سالم، مریضها را به دریا ریخته و پولش را درمی آورد! همیشه
این طور بوده است. اگر همۀ آنها هم مریض حال باشند، حقه های زیادی سوار می کند که حالشان را پنهان کند. به
هر حال، هر اتفاقی بیفتد مزرعه داران آنها را می خرند؛ چون، اگر همۀ آنها هم در مزارع بمیرند، ذخیرۀ بی پایانی از
آنها وجود دارد.
ما به یک جبهۀ هوای بد برخورد کردیم. بادهای نامنظمی می وزید و دریا مانند یک سینی برنجی در کنارمان قرار
داشت. صدای نزاع کارکنان کشتی بلندتر از صدای بردگان بود. جیره هایمان به حداقل رسیده بود. صدای کشتی،
مانند سر و صدای کلاغانی که برای گیر آوردن فضایی روی درخت نزاع می کنند، طنین می انداخت. در میان رطوبت
و باد و بوران و گرما و روزهای تیرۀ بدون باد، لحظه ای آرامش وجود نداشت.
شکمم ناراحت بود و مریض بودم. در حالی که بسختی روی پایم بند بودم بردگان را رقصاندم.
می دیدم که مچ پای بردگان به وسیلۀ غل و زنجیر طوری جویده شده بود که خون از پاهایشان جاری بود. آنها
بسختی می توانستند با آهنگم حرکت کنند. اغلب فقط من و استاوت در مراسم شوم صبح
شرکت می کردیم. از کاری که می کردم تنفر داشتم. سعی می کردم خود را با این فکر تسلی دهم که حداقل آنها را
برای استراحتی کوتاه از انبار بیرون می آورند؛ ولی، چه نتیجه ای داشت؟
مدتها بود که کشتی «مهتاب» جلای خود را از دست داده بود. عرشه کثیف بود و بوی زنندۀ آن به آسمانها بلند می
شد. مردان هر لباسی را که به دستشان می رسید می پوشیدند.
romangram.com | @romangram_com