#برده_رقصان_پارت_62
- اگر جای تو بودم اینقدر گستاخی نمی کردم، پسر. رابطۀ ناخدا با من خوب است. و با هیچکس دیگر در این کشتی
خوب نیست!
من جواب دادم:
- بجز تو از چه کس دیگری ممکن است خوشش بیاید؟
نمی توانست بدتر از آنچه که به من کرده بود بکند. در آن لحظه، اگر مرا به دریا هم می انداخت برایم مهم نبود. او
آهی کشید و سرش را تکان داد، سپس لبخندی زد و به دستش نگاه کرد، گویی فقط او و دستش قادر بودند رنجم را
درک کنند.
زخمهایم التیام یافت. کشتی و کارکنانش، که زمانی تصور می کردم در میانشان ریشه دوانده بودم و رفتار هر مرد را
مانند زبان جدیدی آموخته بودم، همه و همه مانند سرزمنیهای اعماق اقیانوسها یکباره در نظرم بیگانه آمد. من دیگر
محتاط شده بودم و به حال دریانوردانی که به سیاهان رحم نمی کردند، کوچکترین تأسفی نمی خوردم. من از
وحشیگری بخت و اقبال که هر کدام آنها را راهی انبارهایمان کرده بود منزجر شدم.
بجز «ند»، که به همه بی حرمتی می کرد، دیگران برده ها را هر چند که از طلا برایشان با ارزشتر بودند کمتر از
جانوران به حساب می آوردند؛ اما، بجز استاوت و اسپارک و ناخدا، کارکنان کشتی بیرحم نبودند. بجز در موردی که
همگی یکپارچه معتقد بودند که پست ترین آنها بهتر از هر سیاه زنده است. ناخدا و پرویس و کولی حتی با بچه های
کوچک سیاهی که نسبتاً آزاد در اطراف کشتی پرسه می زدند، بازی می کردند و زمانی که ناخدا و اسپارک آنها را
نمی دیدند اجازه می دادند که بچه ها آنها را دنبال کنند، و از جیرۀ ناچیز آب خود به بچه ها آب بیشتری می دادند و
اسباب بازیهای زمختی از چوب برایشان درست می کردند که سرگرم شوند.
به این نتیجه رسیدم که همان گونه که برخی از گیاهان مسموند، اسپارک هم به کلی بی مغز و مضر است. ناخدا
خطرناک بود و به خاطر چیزی که او آن را تجارت می نامید، به رفتار تنفرآوری دست می زد.
ولی استاوت با دیگران تفاوت داشت. او شرمنده نمی شد و خشم خود را نمایان نمی کرد. با اینکه خشمگین بودم و؛
اندیشۀ اینکه او را بیرون گیر بیاورم مغزم را خسته می کرد، نمی توانستم چشم از او بردارم.
برای تسکین احساسم با پرویس صحبت کردم. او برای یکبار هم که شده موقرانه به صحبتهایم گوش داد و گفت:
- تصور می کنم حق با تو باشد، جسی! او آدم بدی است. می دانی زنی را که به آب انداختیم او شکنجه داد؟ می
دانستی که این او بود که موجود بیچاره را دیوانه کرد؟
romangram.com | @romangram_com