#برده_رقصان_پارت_61

سیل اشک از چشمانم جاری شد. مزۀ نمک را در دهانم حس می کردم؛ ولی، هنگامی که ضربه ها فرود می آمد
دوباره خودم می شدم. خودی که استحاله شده بود و من نمی توانستم ادعا کنم که با آن آشنا هستم. ولی یک
موضوع برایم روشن بود . من پسر سیزده ساله ای بودم که تقریباً هم قد، هم وزن، و هم سن پسری بودم که هنگام
کتک خوردنم ده دوازده متر دورتر از من در تاریکی کز کرده بود.
بعد «ند» آمد که به پشتم مرهم بگذارد، و پرویس که خودش را می خاراند و خُر خُر می کرد و سعی داشت بر
اعصابش مسلط باشد ظاهر شد و گفت:
- ناراحت نباش، جسی، یک دریانورد وجود ندارد که مزۀ شلاق را نچشیده باشد.
ند با اعتراض گفت:
- مزخرف تحویلش نده. طوری وانمود نکن که کتک خوردن افتخار است. همۀ اینها به خاطر طمع و بهانه های پوچ
است.
آنها پرخاش می کردند؛ اما، با نجوا صحبت می کردند، شاید به خاطر این بود که نمی خواستند با سر و صدایشان
مزاحمم شوند. من هیچ توجه نکردم؛ زیرا، احساسهایم ثانیه به ثانیه تغییر می کرد و به هیچ چیز دیگری علاقمند
نبودم. هنگامی که به هفته هایی که در پیش داشتم فکر می کردم، خشمم نسبت به بن استاوت جای خود را به
ناامیدی می داد، و درد شدید پشتم بر ناامیدی چیره می شد، دردی که به تدریج طوری از پشتم پراکنده می شد که
حتی انگشتان پاهایم از آن تیر می کشید.
سرانجام، مرا به حال خود رها کردند. احساس آرامش فوق العاده ای که آمیخته به غم بود به من دست داد، همان
آرامش تهی و غمگین که دریا را در بعضی از صبحهای خنک فرامی گیرد.
می دانستم که استاوت در اطراف پرسه می زند. تا کار خود را توجیه کند، بنابراین موقعی که او این کار را کرد
تعجب نکرد، او گفت:
- جسی، من به تو محکم شلاق زدم؟ می دانی، می توانستم محکم تر بزنم. خوب می بینم که از دستم عصبانی هستی،
اگر من هم جای تو بودم عصبانی می شدم.
من به سردی گفتم:
- نمی خواهم صدایت را بشنوم، نه حالا؛ بلکه هیچوقت.
او به نرمی گفت:

romangram.com | @romangram_com