#برده_رقصان_پارت_60

که از گرسنگی هلاک شوند. در حالی که از کثافت انبارها به نکبت گرفتار شده بودند، با ناامیدی به افق تهی خیره
شده بودند.
نی لبکم را روی عرشه انداختم و به ننویم گریختم. قصد داشتم تا زمانی که مرا مجبور به حرکت نمی کردند آنجا
بمانم؛ ولی، آنها «ست اسمیت» را فرستادند که مرا ببرد. او فریاد زد:
- از ننو پایین!
من گفتم:
- لعنت بر همۀ شما!
گفت:
- اگر تورا به زور از جا بلند کنم و ببرم، برایت گران تمام خواهد شد!
من لبه های ننویم را گرفتم، او ننو را با یک حرکت واژگون کرد و سپس کمرم را گرفت و مرا به عرشه برد.
برده ها را به انبار باز گردانده بودند. ناخدا کاتورن نی لبکم را در دست داشت و آن را می چرخاند.
در کنارش بن استاوت ایستاده بود. نی لبک، ذرات روشن خورشید را منعکس می کرد. ناخدا گفت:
- من این طور چیزها سرم نمی شود!
من به یاد آواز احمقانۀ پرویس افتادم که روزی آن را با خود می خواند. پرویس آنجا نبود. «ند» در حالی که قطعه ای
زنجیر در گیرۀ نجاریش داشت، روی نیمکتش دراز کشیده بود. تازه متوجه شده بودم که بی نهایت لاغر است و
مریض به نظر می رسد. ناخدا گفت:
- اینقدر جوان نیستی که معنی دستوران را نفهمی.
نی لبکم را طوری به سینه ام می زد که گویی چیزی زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. بعد دستور داد:
- کنار نرده بایست!
من ایستادم، آن روز دریا آبی بود. ناخدا گفت:
- پنج.
استاوت پنج بار طناب را بر پشتم کوفت. تصمیم داشتم که گریه نکنم؛ اما نشد. بیش از آنچه که فکر می کردم
دردناک بود. ولی از گریستنم شرمنده نبودم، زیرا هر بار که طناب فرود می آمد به بردگان فکر می کردم و این تنفر
شدیدم را بر ضد ناخدا و کارکنان کشتی می شوراند.

romangram.com | @romangram_com