#برده_رقصان_پارت_59
اکنون بردگان با یکدیگر می جنگیدند. علت اصلی، سطل مستراح بود. بسیاری از آنها نمی توانستند آنها را بسرعت
از روی بدنها عبور دهند؛ زیرا، یک سانتیمتر هم فضای خالی وجود نداشت. اکثر آنها به قول پرویس اسهال خونی
داشتند، علتش ناراحتی زجرآور شکم بود که نه تنها موجب می شد از درد به خود بپیچند؛ بلکه، باعث می شد که
سطلها هم کافی نباشد. یک شب، هنگامی که ما لنگر انداخته بودیم و انتظار صبح را می کشیدیم که آذوقۀ تازه، بار
کشتی کنیم فریادی با نیروی غیرآدمی که حکایت از بدبختی غیرقابل تحملی می کرد، به گوشم رسید. من احساس
می کردم درمانده ام و شروع به گریستن کردم و از ترس اینکه مبادا یکی از کارکنان صدایم را بشنود، جلوی دهانم
را با کلاه کهنۀ استاوت گرفتم.
ما بزودی از جزیره، که از آن خاطرۀ خوشیث نداشتیم، راه افتادیم. گویی سعی می کردم روزهای درازی را که در
پیش داشتیم ببلعم و آنها را در حلقومم بچپانم، کاری کنم که مانند آب خوردن بگذرند.
در اندیشۀ آن ساعت، آن دقیقه ای که از این کشتی رها شوم انتظار می کشیدم.
دو روز پس از قرار گرفتن در مسیر غرب، یک بار دیگر آن فریاد را از یکی از انبارها شنیدم. فریاد زنی بود که مو
بر تن راست می کرد قلب را می فشرد. من داشتم گروهی از بردگان را می رقصاندم که بر اثر آن صدای وحشتناک
اسپارک به من علامت داد که آهنگم را متوقف کنم. استاوت به انباری دوید که صدا از آن به گوش رسیده بود. او در
آنجا ناپدید شد. یک دقیقه طول نکشید که یک زن سیاهپوست چون عروسکی ژنده پوش به روی عرشه پرتاب شد.
ناخدا گفت:
- بلندش کنید!
اسپارک و استاوت آن زن را که زنده بود، بلند کردند و او را به کنار نرده بردند و در هوا تاب دادند.
هنگامی که پیکرش با آب برخورد کرد، صدای پاشیدن آب را نشنیدم، ولی، دیدم که ما به کمک نسیم سرعت می
گرفتیم. استاوت، هنگامی که از کنارم گذشت گفت:
- آن زن تب داشت و اگر می ماند، تبش به دیگران هم سرایت می کرد.
استاوت سعی می کرد خود را حق به جانب جلوه دهد، نه، این نیرنگ همیشگی او بود. می دانست که او را شیطان می
دانم؛ ولی، دوست داشت وانمود کند که در ورای فکرم دربارۀ او نظر دیگری دارم، یعنی در حقیقت او را تحسین می
کنم و این توهین پیچیده ای بود.
همۀ بردگان به نقطه ای که زن را در آب انداخته بودند نگاه می کردند. آنها خمیده و بیمار بودند و چیزی نمانده بود
romangram.com | @romangram_com