#برده_رقصان_پارت_58

استاوت لبخندزنان به طرفم روانه شد. دوباره دمیدم. این بار موفق شدم که نخست یک نت و سپس چیزی که
شباهت به آهنگی داشت از آن درآوردم.
شلاق بر عرشه فرود آمد. اسپارک به شکل نامرتبی دستهایش را بر هم می کوفت. ناخدا چنان دستهایش را در هوا
تکان می داد که گویی گروهی مگس به او حمله ور شده بودند. مرد سیاهپوشی به طرف عرشه خم شد که اسپارک
پاشنه اش را روی پای لاغر و برهنۀ او گذاشت.
من علی رغم باد، حرکت کشتی، و نفرت از خود به نواختن ادامه دادم، و سرانجام بردگان شروع به بلند کردن پاهای
خود کردند. زنجیرهایی که به پابندهایشان بسته بود در زیر و زبر آهنگم نوحه سرایی می کردند؛ اما، از کودکان
خود غافل نبودند. آنها یکی دو بار ناله کردند و بعد صدایشان قدرت گرفت، تا اینکه آوازی که می خواندند، کلماتی
که ادا می کردند، یا داستانی که نقل می کردند صدای نارسای نی لبکم را در خود غرق کرد.
مانند فرود آمدن ناگهانی تبر، همه چیز در یک آن متوقف شد. بن استاوت نی لبکم را از میان دستانم قاپید. بردگان
ساکت شدند. گرد و غباری که به پا کرده بودند، آرام در اطرافشان فرو نشست.
آن روز صبح، سه گروه از بردگان را رقصاندم. در آخرین گروه همان پسری را دیدم که فکر می کردم موقعی که بن
استاوت آن دخترک را به آب انداخته بود و من فریاد زده بودم، آن پسر به من نگاه کرده بود.
او نمی ایستاد. استاوت با ضربۀ محکم طناب قیراندود به جانش افتاد که دندانه هایش روی پشت آن پسر به صورت
شیار سرخی روی گوشت قهوه ای سفتش به جا ماند. سپس پسر ایستاد، و پاهای خود را چنان حرکت داد که گویی
به او تعلق نداشتند.
به خاطر اجرای یک روز در میان این وظیفه بود که مرا ربوده بودند و از آن سوی اقیانوس آورده بودند.
من از فرارسیدن روز وحشت داشتم. بدون علاقه به شایعات گوش می دادم:
اینکه دو تا از بردگان تب کرده بودند..،. که در جستجوی کشتی «مهتاب» بودند،... که اسپارک ناگهان مشروب
خورده بود...، که استاوت در میانمان جاسوس ناخدا بود،... که یک کودک سیاهپوست به آبله گرفتار شده بود...
در بندر «سائوتومه» در مه غلیظ صبحگاهی، هنگامی که از تمام وظیفه هایم بجز خالی کردن مستراحها رها شده بودم،
به این فکر افتادم که بیرون بپرم و به یاری بخت به ساحل برسم؛ ولی، آنجا چه می یافتم؟ مردانی که ممکن بود بیش
از حالا از من سوءاستفاده کنند؟ یا اینکه به چنگ ناخدایی گرفتار شوم که کارکنان خود را شکنجه می دهد؟ خدا می
داند. چنین چیزهایی را شنیده بودم.

romangram.com | @romangram_com