#برده_رقصان_پارت_57
روی بازوی زن می ریخت.
موقعی که غذایشان را تمام کردند، ناخدا به استاوت گفت:
- به آنها بگو بایستند و بگو ما نوازنده ای داریم که باید همراه موزیکش برایم برقصند.
استاوت جواب داد:
- قربان همۀ اینها را نمی توانم به آنها بگویم. نمی دانم در زبان آنها به رقص و موزیک چه می گویند.
ناخدا در حالی که تپانچه اش را نشان می داد با خشم فریاد زد:
- پس به آنها چیزی بگو که بپا بایستند.
استاوت با بردگان شروع به صحبت کرد. آنها به او نگاه نکردند. برخی چنان به برزنت خیره شده بودند که گویی
تصویری روی آن نقاشی شده بود. دیگران به پاهایشان زل زده بودند.
ما، در حالی که لباس و کفش پوشیده و اکثراً مسلح بودیم، به دورشان حلقه زدیم.
من به دریانوردان نگاه کردم. چشمهای «ند» به سوی آسمانها برگشته بود. تصور کردم حماقتهای همه کس بجز
خودش را به خدا گزارش می دهد؛ ولی، دیگران نگاه ثابت خود را به بردگان دوخته بودند. من احساس آشفتگی و
تب می کردم. می دیدم و احساس می کردم که چگونه و تا چه حد اسلحه، ما را برتر از برهنگان درمانده جلوه می
داد. حتی اگر مسلح نبودیم، لباسها و پوتینهایمان به تنهایی به ما قدرت می داد.
با فریادهای بیش از پیش خشن بن استاوت، برخی از مردان سیاهپوست در حالی که تلوتلو می خوردند روی پایشان
بلند شدند. سپس دیگران ایستادند؛ ولی، عده ای به حالت چمباتمه باقی ماندند. استاوت، شلاق به دست داشت. آن را
به عرشه می زد، یا اینکه نوک آن را به پاهای کسانی می کوفت که حتی با کوچکترین تکانی به فریادهایش پاسخی
نمی دادند. سرانجام، آنها را با شلاق بلند کرد. زنان، در حالی که کودکان را به سینه هایشان می فشردند ، با شنیدن
اولین کلمه به پا خاسته بودند.
ناخدا فریاد زد:
- بولویویل!
«ند» ناگهان پیپ خود را روشن کرد.
من در نی لبکم دمیدم و صدای وزوز نارسایی از آن خارج شد. ناخدا کاتورن فریاد زد:
- او را به بالاترین نقطۀ دکل ببندید!
romangram.com | @romangram_com