#برده_رقصان_پارت_56
ناخدا صندلی اش را نزدیک سکان بسته بود، و تا موقعی که همگی از تلاطم دریا خلاص نشده بودیم آن را رها نکرد.
اسپارک نزدیک انبارها به استاوت پیوسته بود که تپانچه اش را بسته و با خود همان طناب قیراندودی را می برد که با
آن پرویس را شلاق زده بودند، استاوت، بی اعتنا به صداهایی که از زیر به گوش می رسید، اصلاً به پایین نگاه نمی
کرد. ناراحتی شکمم را فراموش کردم، همه چیز را فراموش کردم.
ناخدا، در حالی که از روی صندلی اش بلند شده بود، فریاد زد:
- به بولویویل بگویید نی لبکش را بیاورد.
«گاردر» از سر جایش در پشت سکان، نگاه شتابزده ای به من کرد. در قیافه اش نمی توانستم چیزی بخوانم.
استاوت با لبخند کوچکی گفت:
- حاضر شو مزقانت را بزن، پسرک!
من پایین رفتم و نی لبکم را برداشتم؛ اما بی حرکت در تاریکی ایستادم تا اینکه صدایم زدند.
بردگان انبار را یکی یکی به سمت عرشه هل می دادند. فقط زنان و بچه های کوچک غل و زنجیر نشده بودند. در
عرض چند روز آنها بی اندازه خرد شده بودند، و قامتشان چنان از ترسی که زجرشان می داد خم شده بود که قادر به
ایستادن نبودند. آنها چشمان خود را در سفیدۀ روشن روز به هم می زدند. سپس بر عرشه فرو می افتادند. زنان با بی
حالی فرزندان خود را گرفته بودند و شانه هایشان چنان خم شده بود که گویی بر پیکرشان شلاق می زند!
همۀ کارکنان کشتی حاضر بودند، حتی «ند» دستور داشت که نیمکت کارش را ترک کند و خبردار بایستد.
جیره های آب بردگان تقسیم شد و بعد به آنها برنج همراه با سُسی که از فلفل و روغن درست شده بود دادند.
هنگامی که آنها غذا و آب را دیدند، آهی کشیدند که به وزشهای کوتاه باد شباهت داشت. یکی پس از دیگری چنان
آه می کشیدند که در پایان، دم عظیمی از هوا ظاهر می شد.
پرویس نجواکنان در گوشم گفت:
- بعضی از آنها فکر می کنند که آنها را می خوریم. فکر می کنند که اولین وعدۀ غذا را برای گول زدنشان به آنها
داده ایم. موقعی که ببینند میل داریم مرتب به آنها غذا بدهیم خوشحال می شوند.
اما من هیچ خوشحالی در آنها ندیدم. بزرگترها عزا گرفته غذا می خوردند و غذا از لبهایشان فرو می ریخت، گویی
روحشان چنان متزلزل بود که نمی توانستند آرواره های خود را محکم نگاه دارند. کودکان با هم صحبت می کردند.
زنی سر کودکی را چنان نگاه داشته بود که گویی می ترسد صدایش موجب مجازاتش شود و برنج از دهان کودک به
romangram.com | @romangram_com