#برده_رقصان_پارت_53

جایگاهشان پنهان شدند؛ ولی، غذا و آبشان ته کشید و مجبور شدند از جایگاهشان بیرون بیایند. اول معاون نابینا شد
و بعد یک یک افسران بینایی خود را از دست دادند. نابینا شده بودند و روی عرشه پرسه می زدند و هیچ غذا و آب
گیرشان نمی آمد. ناخدا مصمم بود که با قایق کوچکی از کشتی فرار کند؛ ولی، آنقدر ناامید بود که هنگامی که سعی
می کرد تا قایق را جدا کند و به آب اندازد، بازویش شکست و در نتیجه با مردگان و آنهایی که در حال احتضار بودند
در زیر آفتاب سوزان تنها ماند. و دریا کشتی لگام گسیخته را به هر سو که می خواست می برد و تا امروز هیچ کس
از آن خبری ندارد.
من پرسیدم:
- پس چطور می شد فهمید که بازوی ناخدا شکسته است؟
ست اسمیت آهی کشید و گفت:
- ما می دانیم دیگر.
نور ضعیف چراغ نفتی بر چهره های مردان سایه های قاشقی شکلی می انداخت. گاردر، گویی از داستان پرویس،
نابینا شده بود، چشمهایش را محکم بسته بود.
- قبل از اینکه آن کشتی ناپدید شود کشتیهای دیگری از کنارش گذشتند.
من لحن پرویس را در صدای مردانی شنیده بودم که داستانهایش بیشتر جنبۀ ساختگی داشت تا حقیقت. او در ادامۀ
داستانش گفت:
- و ناخدایی قسم می خورد آن قایق کوچک را دیده بود که فرماندۀ آن کشتی در تلاش ناموفقی که کرده بود تا قایق
را پایین آورد، به خود صدمه زده بود.
به کلی نمی توانستم استدلال پرویس را درک کنم، با این وجود در داستانش حقیقتی پنهان بود. دست کم در
وحشتش. پرسیدم:
- برای چنین مرضی درمانی وجود ندراد؟
- ابدا.ً همان گونه که هیچ درمانی برای انسانی که دشمن خویش است وجود ندارد.
فکر می کردم چرا موقعی که از دیدن کودک مرده فریاد زده بودم به من سیلی زده بود، به او خیره شدم. نکند سعی
می کرد از من حمایت کند. اکنون می دانستم که کارکنان کشتی به نگرانیم در مورد وضع سیاهان چگونه پاسخ می
دادند.

romangram.com | @romangram_com