#برده_رقصان_پارت_51
کننده ترین قیافه هایی است که یک سیاه یا سفید می تواند دارا باشد، انگار نژادی از بشر وجود نداشت که خود را
متعلق به آن بداند.
یکبار ناخدا مردی را به سوی کابوسیرو هل داد و فریاد زد:
- یک «مارکون»! ای خیانتکار. با اینکه این همه امتیاز به تو داده ام سعی می کنی با جنس بد گولم بزنی!
پرویس برایم شرح داد که «مارکون» به سیاهی گفته می شود که برای استفاده خیلی پیر باشد، یا کسی است که نوعی
نقص عضو داشته باشد. پرسیدم:
- حالا چه کارش می کنند؟
پرویس، در حالی که نگاه هشدار دهنده ای به من می کرد، غرید:
- به ما مربوط نیست.
دیگر حدس زده بودم که هر نوعی علاقه (حتی نه همبستگی) که به سیاهان نشان می دادم، برای پرویس به منزلۀ
توهینی به پدر و مادر خودش بود. حتی بدون اینکه خودش بداند، رابطه ای میان بار جاندارمان و آن ایرلندیهایی که
مدتها پیش مرده بودند در مغزش وجود داشت و داستان سفر دریایی آنها شکوه زنده و تلخی را در خاطرش به جا
گذاشته بود.
انبارهای کشتی گودالهای بدبختی بودند. صبح روز دوم، دو مرد را مرده یافتند و استاوت جنازه هاشان را همان گونه
که من آشغال را خالی می کردم، از انبار کشتی بیرون ریخت. «کاری» روی عرشه، خوراک لوبیا درست کرده بود.
بسیاری از بردگان آن را تف کردند. به آنها سیب زمینی هندی می دادند که کابوسیرو، مقداری از آن را به کشتی
آورده بود. به نظر می رسید که این به مذاقشان سازگار بود؛ ولی، متوجه شدم که سیب زمینی هندی را فقط زمانی
تقسیم می کردند که هنوز در کنار خشکی بودیم.
روی دریا مجبور به خوردن غذایی می شدند که قسمت عمدۀ آن عبارت بود از لوبیا و گاهگاهی یک تکه گوشت
نمک زده ای که از ذخیرۀ خودمان برمی داشتند. همراه با دو وعده غذایشان یک چهارم لیتر آب دریافت می کردند.
پرویس گفت:
- این بیش از آنچه که ما می گیریم است. موقعی که ذخیره ته کشید، این ماییم که باید بدون آن سر کنیم. اگر ما از
گرسنگی هلاک شویم، ناخدا ضرری نمی کند.
صبح آخرین روز، استاوت دخترک را که نخستین فردی بود که به کشتی «مهتاب» آورده شده بود با خود به کنار
romangram.com | @romangram_com