#برده_رقصان_پارت_50

با تهدید غرولند کرد و به خاطر ایجاد مزاحمت دشنامم داد. شکایتهایش را نشنیده گرفتم و گفتم:
- چرا با آن مرد این طور رفتار کردند؟
- کدام مرد؟
- همانی که پرویس اینقدر بیرحمانه به این طرف و آن طرف پرتابش می کرد.
- منظورت همان کاکا سیاه است؟
- بله، او.
گاردر آهی کشید، به صندوقش اشاره کرد و گفت:
- پسر ممکن است چپقم و مقداری توتون برایم بیاوری؟
چیزهایی را که خواسته بود به او دادم. مدت زیادی طول کشید که روشنش کند. سپس در حالی که ابری از دود
بیرون می داد گفت:
- موقعی که آنها این طور، یعنی سر به زانو می نشینند و اصلاً حرکت نمی کنند باید آنها را بلند کرد و حرکت داد،
حتی گاهی با شلاق. اگر آنها را به حال خودشان بگذاری می میرند.
- آخر چطوری می میرند؟
- نمی دانم چطوری. دیده ام که اتفاق افتاده، قسم می خورم! چون این طوری که برهنه هستند نمی توانند سم با
خودشان پنهان کنند برای اینکه مشکل را درک کنی سعی کن نفست را حبس کنی. اولین بار که این اتفاق افتاد،
یکبار خودم سعی کردم. راز عجیبی است که تا امروز آزارم می دهد. این حقیقتی است که آنها مثل ما نیستند.
کرجیهای دراز، چهار شب متوالی به کنار کشتی «مهتاب» می سریدند و سیاهانی را که بارشان بود تحویل می دادند.
سیاهانی که در عمق قایقها بر اثر بدنهای همزنجیرانشان داشتند از حال می رفتند و بر اثر غل و زنجیر، از پاهای
برخی خون جاری بود و در نتیجۀ فشاری که به آنها آمده بود تا دراز بکشند، بدنشان کبود و گوشتشان دریده شده
بود.
هر شب پس از اینکه کارکنان، عرق نیشکر و توتون و تعدادی اسلحۀ زنگ زده بار کرجیها می کردند، روی عرشه
جمع می شدند، ما در سکوت می دیدیم که سیاهان خود را زیر برزنت می کشیدند، دست کم آنهایی که از لگد
پوتینهای اسپارک جان سالم به در می بردند. «کابوسیرو» ورود متاعش را با احساس خود مهم بینی آشکاری نظاره
می کرد. در کنارش همان مرد لاغر اندام سیاه با شلاق ایستاده بود و به نظرم می رسید که قیافه اش یکی از منزجر

romangram.com | @romangram_com