#برده_رقصان_پارت_49

صدای غل و زنجیر همراه با اسیرانی بود که یکی پس از دیگری با تقلا از نرده بالا می آمدند و به انبار پرتاب می
شدند و یا به زور روی عرشه کشیده می شدند. همۀ اینها چه مدت طول کشید، نمی دانم. هیچ کدام از ما حرکتی نمی
کرد.
بعدها، پس از پایان خس و خس بدنها و فراز و نشیب هق هق کودکان، گروهی از افراد تقریباً برهنه زیر برزنتی که
ما بر پا کرده بودیم، قوز کرده بودند. ناخدا در قسمت پشتی کشتی بود و با لحن خفه ای با «کابوسیرو» صحبت می
کرد. در این هنگام مرد سیاه لاغر اندامی که شلاقی با خود داشت پیش کابوسیرو آمد. اسپارک نزدیک سیاه پوستان
ایستاده بود و تپانچه در دستش بود. با اینکه حالا بسیاری ساکت شده بودند، برخی به مویه کردن ادامه می دادند. من
دعا می کردم که آنها از گریه و زاری دست بردارند، چرا که از زمانی که صورت کودک را که کنار نرده ظاهر شده
بود دیده بودم نفس راحتی نکشیده بودم و نفس زنان در این فکر بودم که چه وقت بتوانم نفس راحتی بکشم.
ناگهان اسپارک فریاد زد:
- پرویس، به آن یکی برس!
تپانچۀ اسپارک به مردی اشاره می کرد که تنها و نسبتاً جدا از دیگران چنباتمه زده بود. زانوانش را محکم به سینه
چسبانده و سرش به شکل عجیبی آویخته بود. پرویس به طرف او دوید و بلندش کرد. محکم او را تکان داد و با
مشت به بازوانش زد و او را چنان محکم به طرفی پرتاب کرد که مطمئن بودم که از کشتی به بیرون پرتاب می شود.
به جز دخترکی که کنار نرده ایستاده بود، سیاهان دیگر از نظر دور شدند؛ ولی، کودک گریه کنان به طرف آن مرد
جوان دوید.
اسپارک صدا زد:
- بگیرش، استاوت!
استاوت جلو رفت و موهای کودک را گرفت و او را میان سایرین انداخت. او به جایی که ایستاده بودیم بازگشت و
دستش را به پیراهنش مالید. صدای گریه و نالۀ بردگان را از پشت الواری می شنیدم که مرا از آنها جدا می کرد.
جلوی پلکهای بسته ام سیمای کودکی شناور بود که به نظر می رسید در یک نظر تمامی سرنوشت خود را درک کرده
است.
آرزو می کردم پرویس در آن نزدیکیها باشد؛ اما، او وظیفۀ دیگری در بالای انبار داشت. صدای «گاردر» را کمی آن
طرف تر شنیدم که خرخر می کرد. نمی توانستم سکوت را تحمل کنم. او را بیدار کردم.

romangram.com | @romangram_com