#برده_رقصان_پارت_48

در حالی که اشکهایم را پاک می کردم، به خاطر اینکه احساسم را جریحه دار کرده بود پرسیدم:
- کدام سطلها؟
مرا محکم از روی عرشه بلند کرد و به یک ردیف سطل اشاره کرد که در آن نزدیکی صف کشیده بودند. با هق هق
گریه پرسیدم:
- برای چه؟ چرا؟ باید کجا بگذارمشان؟
با طنین رعدآسایی که به هنگام توفان ایجاد می شود جواب داد:
- اینها مستراحهای سیاهانند. هرجایی دلت خواست بگذار. به حال آنها تأثیری ندارد.
روز بعد، حتی یک کلمه بین ما رد و بدل نشد. موقعی که فرمانی برایم داشت به وسیلۀ کلادیوس شارکی به من ابلاغ
می کرد اما واقعۀ شب بعد، جدالمان را به پایان رسانید.
نیمه شب، یا در حدود نیمه شب، صدایی به گوشم رسید که گویی هزار موش از بدنۀ کشتی «مهتاب» با ازدحام بالا می
رفتند. من از ننویم جستم، خودم را در جایگاهمان تنها یافتم و بسرعت از نردبان به عرشه کشتی دویدم.
در آسمان روشن، ماه سفید در بالای دکل اصلی آویزان بود که با شعاعهای غیرزمینی کم رنگی عرشه را روشن می
کرد. کارکنان کشتی ساکت ایستاده بودند. تپانچه هایشان در دستهایشان بود و پشتشان به نردۀ عقب کشتی بود.
اسپارک و ناخدا کاتورن نزدیک نردۀ طرف راست کشتی به حالت آماده باش ایستاده بودند. توپ را جابجا کرده
بودند و پوزه اش رو به نقطه ای بود که زیاد دور نبود. من صدای دلنگ دلنگ سرد و مردۀ فلز را که با چوب برخورد
می کرد شنیدم. بعد، صدای فریاد کر کننده ای شنیدم و دندانهایم به هم می خورد. سپس یک صورت قهوه ای رنگ
کوچک بالای نرده طوری ظاهر شد که گویی از دریا پرواز کرده بود. آرام آرام ظاهر می شد تا اینکه سینۀ *** قهوه
ایش دیده شد. سپس دستهای تیره رنگی را دور کمرش دیدم. دستها رها شد و پاهای کوچک دخترک بیرون پرید،
و بعد سر مرد جوانی که او را با خود می برد دیدم.
دخترک برای یک لحظه روی عرشه نشست و در حالی که به اطراف نگاه می کرد چشمانش از شگفتی بزرگ می
شد. سپس خزید و به طرف نرده رفت؛ اما، مردی که بر نرده تلوتلو می خورد و از نا افتاده بود او را عقب راند.
کودک، دیوانه وار گردن مرد جوان را در بغل گرفت و صورتش را در موهای آن مرد پنهان کرد. در آن لحظه،
نیکلاس اسپارک قامت باریکش را خم کرد و پشت مرد را چنان محکم گرفت که گویی پارچه جمع می کرد و محکم
او را به طرف خود کشید. زنجیرهای دور پاهایش که با عرشه برخورد می کرد صدای خشنی داشت.

romangram.com | @romangram_com