#برده_رقصان_پارت_47

سپس خندید. یک بار می گفت که یک حاکم آفریقایی واقعی سوار کشتی شده بود. متفکرانه گفتم:
- پس آنها حاکم هم دارند.
پرویس با تعجب گفت:
- خوب، البته که حاکم دارند.
با ترسی که هر لحظه زیادتر می شد به سوی ساحلی که در پشت امواج متلاطمی که نوک سفید روح مانندشان در
تاریکی دیده می شد، نگاه کردم. در اندیشۀ تودۀ هیزم جایگاه بردگان بودم که در زیر آسمان بی ماه انباشته شده
بود و گاهگاهی قطرات کوچک باران بر آن می چکید. در اندیشۀ حاکمان آفریقایی بودم که به جان قبیله های
یکدیگر می افتادند تا مردان و زنان و کودکانی را به چنگ آورند که در یکی از شبها در معامله ای پایاپای به ازاء
مشروب و توتون و اسلحه به انبارهای یک کشتی سرازیر شوند.
پرویس نعره زد:
- تو در این باره هیچ نمی دانی! فکر می کنی که برای ملتم آسانتر بود که شصت سال پیش در انبار قفل شده ای که
هر لحظه ممکن بود از مرض خفگی بمیرند، از ایرلند به بوستون رفتند؟ می دانی که خاطرۀ آنهایی که در آن کشتی
در برابر چشمان پدرم جان می دادند- به دریا انداخته می شدند- همه روزه پدرم را دچار کابوس می کرد؟ اگر
جرأت داری همین چیزهایی را که دربارۀ این کاکاسیاهها می گویی در مورد پدر و مادرم هم بگو!
با صدایی که می لرزید گفتم:
- من در مورد پدر و مادرت هیچ نمی دانم. به علاوه، آنها را روی سکوها نمی فروختند.
فریاد زد:
- ایرلندیها را می فروختند! دقیقاً آنها را می فروختند!
من زیر لب گفتم:
- حالا آنها را نمی فروشند.
اما او به هذیانش ادامه داد و من، در حالی که گوشهایم را با دستانم گرفته بودم. روی عرشه نشستم. او چگونه می
توانست مخالف یک چیز باشد و مخالف چیز دیگری مانند آن نباشد؟ به کلی بی سر و ته بود. اما دامنۀ اندیشه هایم
کوتاه شد. پرویس لگدی نثار ساق پایم کرد. من زوزه کشیدم. انگار دشنامم می دادند. گفت:
- زود سطلها را از انبار بیاور. عجله کن، کثافت بیشعور!

romangram.com | @romangram_com