#برده_رقصان_پارت_46

- خوب، حالا که صحبت نمی کنی من هم نمی توانم مثل گوشتی که آمادۀ دود دادن است اینجا آویزان باشم.
گوشت. اوه، و یک بشکه آب!
من مدت زیادی پایین ماندم و آنها مرا به حال خود گذاشتند. شاید پرویس دلش به حالم سوخت و طوری ترتیب داد
که به سراغم نیایند. تا اندازه ای به خاطر اینکه پرویس همان افکار مرا دربارۀ خشکی بیان کرده بود و دربارۀ
نزدیکی و غیرقابل دسترس بودن آن با من شوخی می کرد، نسبت به او احساس خوبی پیدا کرده بودم.
زمان بر ما آویخته بود. مانند پرنده ای چوبی سه روز آنجا نشستیم. آسمان، تهدید به بارش می کرد؛ ولی، هرگز
باران نبارید. شارکی فریاد می زد و دشنام می داد تا اینکه اسپارک او را با سیخ بزرگی به زمین انداخت. خون از
زخمش بیرون دوید و سپس خشک شد. با سنگدلی به سرش خیره شدم. این امتیاز دیگر گیر هر کسی نمی آمد.
نگاه تنفرانگیزی به پشت شارکی انداختم. به دکل لگد کوفتم و دشنام دادم. کسی توجه نکرد. دیگ بزرگی، که دیده
بودم «کاری» آن را می سایید، به عرشه آورده شد.
ناخدا همه را صدا کرد و تپانچه ها را پخش کرد؛ اما نه به من و پرویس. به پرویس گفت:
- تو نه، افعی. ممکن است تو گلوله ای در سر آخرین مرغم خالی کنی.
به من چیزی نگفت.
به جز شارکی افراد دیگری هم بودند. شب هنگام، کشتی از آوازهای نامفهوم، از فریادهای خشمگین، و از خنده های
بریده بریدۀ احمقانه و گاه از ضرباتی که رد و بدل می شد، به صدا درمی آمد. فقط «ند» و بن استاوت با حالت افسرده
اما، پوزش طلبانۀ چهره شان زیر نور چراغ نفتی، کتاب می خواندند.
شب چهارم بود که ناخدا از جایی که بود به کشتی آمد و به دنبالش مرد بلند قد لاغر قهوه ای رنگی راه می رفت. من
و پرویس می دیدیم که آنها به جایگاه ناخدا می روند. پرویس گفت:
- این «کابوسیرو» است. یک سیاه پرتغالی است که می شود گفت دلال است. ناخدا باید به خاطر لنگر انداختنمان به
او مالیاتی بدهد. بعد به تجارت می پردازند.
با صدای بلند گفتم:
- چطور انگلیسیها موقع رفتن به ساحل ناخدا را تعقیب نکرده اند؟
پرویس با اوقات تلخی گفت:
- ما کاملاً حق داریم که جنسهایمان را بفروشیم و تجارت کنیم.

romangram.com | @romangram_com