#برده_رقصان_پارت_45

برای آخرین بار نبود که در نظر داشتم خود را به دریا بیندازم و همۀ آنها را خیط کنم؛ اما، تسلیم شدم و به این نتیجه
رسیدم که در کشتی کسی نیست که طنابی به سویم بیندازد و مرا از آب نجات دهد. در حالی که هرگز این چنین
احساس شرمسازی نمی کردم، آرام به طرف پرویس رفتم.
پرویس با کمک من و «گاردر» روی عرشه چادری بر پا کرد. داوطلبانه به اطلاعم رساند که چادر برای بردگانی است
که موقع غذا خوردن زیر آن می نشینند. من که سؤال نکرده بودم چیزی هم نگفتم.
با خودم گفتم که وضع من هم بهتر از بردگان نیست. اکنون خود را در میان مردان بیش از اندازه تنها حس می
کردم. حتی نمی توانستم به غرغر عجیب «کاری» هم لبخند بزنم که می رفت در آشپزخانه ای جایگزین شود و
غذاهای کثافتی بپزد که مجبور به خوردن آن بودم، والا از گرسنگی هلاک می شدم.
بنیامین استاوت، که علی رغم رفتار سردم نسبت به او، از مهربانی به من دست نکشیده بود، دنبالم آمد و پرسید چرا
اخم کرده ام.
سرانجام که در ننویم به سراغم آمد فریاد زدم:
- مرا به حال خودم بگذار!
پرویس در حالی که سرش به ماه معلق شباهت داشت از پلکان خوابگاهمان خم شد و گفت:
- اگر با هر کسی صحبت کند، با سوسک تخم مرغ دزدی چون تو بن استاوت- صحبت نخواهد کرد. با مردی
صحبت نخواهد کرد که اجازه می دهد همکارش از طناب آویخته شود.
استاوت انگار با دوستی صحبت کند با لحن خوشایندی گفت:
- اصلاً سرحال نیست. فقط نگران بودم که چه چیزی باعث آزار این پسر شده است.
مطمئناً استاوت بدترین موجودی بود که می شناختم یا شنیده بودم، حتی بدتر از نیکلاس اسپارک.
پرویس با طعنه گفت:
- نگران؟ تو و نگرانی! فقط آن کنجکاوی نحس توست که تو را وادار به تحریک و فضولی و زر زر کردن می کند
جسی، بیا بالای عرشه. همین حالا بیا! بارک الله پسر خوب! اینطوری قهر نکن! ببین، اینقدر به خشکی نزدیک باشیم و
نتوانیم به آن قدم بگذاریم. این همۀ ما را نگران می کند؛ ولی، فکرش را بکن نصف سفر به پایان رسیده اگر تجارت
بر وفق مراد باشد تو به خانه می روی. ثروتمندتر از پیش!
من حرکت نکردم. گفت:

romangram.com | @romangram_com