#برده_رقصان_پارت_44
من از ترس ناراحت کردن اسمیت با خجالت پرسیدم:
- چرا باید بردگان برقصند؟
در آن لحظه، درست مانند زمانی که اولین بار پایم را به عرشه گذاشته بودم، از همۀ آنهایی که در کشتی «مهتاب»
بودند می ترسیدم.
اسمیت گفت:
- چون رقص، آنها را سرحال نگاه می دارد. مشکل است از کاکا سیاه مریض سود برد. بسادگی هم که نمی شود از
حق بیمه استفاده کرد. ناخدا بعد از این همه زحمتی که متحمل شده، از به دریا ریختن مریضها در پهنۀ بازار دیوانه
می شود.
اسمیت دور شد و مرا با تشویشم تنها گذاشت. نگرانیم فرو ننشست تا اینکه سحرگاه روز بعد برای اولین بار خشکی
را به روشنی دیدم.
سبز و قهوه ای و سفیدی درختان و ساحل و موج، مرا به یاد وطنم انداخت. در این هنگام تشنگی وحشتناکی بر من
چیره می شد.
فکر می کردم که به نداشتن همۀ چیزهای آشنا عادت کرده ام. جیرۀ ناچیز آب و غذا را بدون چون و چرا قبول
کردم؛ اما، دیدن خشکی و اشتیاق قدم نهادن بر چیزی که تلوتلو نمی خورد و استوار بود و ناله و غژغژ نمی کرد، مرا
وا می داشت که آرزویی جز بودن در آن اتاق، در کوچۀ «پایرت» نداشته باشم. آنجا روی نیمکتی در زیر آفتاب تنها
بنشینم و آرام آرام پرتقالی پوست بکنم و بخورم! در آن لحظه چشمم به پرویس افتاد که برزنت بزرگی را در امتداد
عرشه با خود می کشید. من از او تنفر داشتم. فریاد زد:
- جسی، بیا کمکم کن.
من حرکت نکردم.
او دوباره صدا زد:
- فقط ته آن را بگیر.
باز هم بی حرکت باقی ماندم. از خشم تقریباً بی حس شده بودم.
صدای وحشتناک نیکلاس به گوش رسید که گفت:
- یاالله، مشغول شو!
romangram.com | @romangram_com