#برده_رقصان_پارت_42

- پس حالا که همۀ برده ها از دست رفته تجارت نمی کنیم؟
او بلند بلند خندید و با تعجب گفت:
- برده ها هرگز از دست نمی روند! همۀ آفریقا چیزی جز یک گونی بدون ته پر از سیاه نیست.
- زود پیاده می شویم؟
گویی گستاخی کرده باشم با خشم گفت:
- ما هیچ پیاده نمی شویم. این ناخداست که نمونه هایی از عرق نیشکرمان را پیش رؤسای قبیله می برد. او شب با
قایق کوچکی می رود و اسپارک را برای مواظبت از کشتی و ما به جای خودش می گذارد. حالا آنجا را نگاه کن! آن
کشتیها را می بینی؟ آن یک ناوگان انگلیسی است که همه شان منتظر شکارند. آنها کثافت کاریهای روزانه شان را در
ساحل کرده اند، و حالا از فکر این کشتی کوچک لذیذی که تمام این راه را طی کرده، دستهایشان را به هم می مالند.
حالا ما آواره و سرگردان باید منتظر باشیم.
- می دانند ما برای چه به اینجا آمده ایم؟
- البته که می دانند. از موقعی که وارد خلیج شدیم تا به حال دارند زاغمان را چوب می زنند. حالا بازی موش و گربه
است؛ اما، ناخدا ترتیب کار را می دهد. آدم خشنی است.
من نگاهم را از انبوه کشتیها برداشتم و دوباره به پهنۀ آتش مهیب دوختم. فقط از داستانهای پرویس بود که توانسته
بودم نیروی ویرانگر دریا را مجسم کنم. در سفرمان، به جز روزهای آرام و یکی دو توفان، رویداد بخصوصی رخ
نداده بود. ولی من وحشت آتش را می شناختم. همین سه سال پیش 701خانه در «نیواورلئان» طعمۀ آتش شده بود
و بوی چوب سوخته، دود، و آتش که به هر سو روان بود آنقدر مرا به وحشت انداخته بود که تا هفته های زیادی
کنار شمعهای اتاقمان می نشستم. موقعی که شب آنها را روشن می کردند چنان به وسط شعله خیره می شدم که خود
را در دریاچه های مذابی می دیدم، همانند آنهایی که کشیشمان تعریف کرده بود و با فریاد به ما گفته بود که جهنم
در انتظار گناهکاران است.
اسمیت گویی انگلیسیها را از دوردست به مبارزه می طلبید معترضانه ادامه داد:
- او به بالا و پایین ساحل می رود. بله! و غل و زنجیری را که رؤسای قبیله برای بردگان لازم دارند با عرق نیشکر
همراه خود می برد. بعد، یک شب یک کرجی دراز، لبالب، پر از سیاهها به کشتی ما می آیند... و شب بعد کرجی
دیگر، کرجی دیگر، آنقدر بی سر و صدا می آیند که نزدیکت می رسد و تو متوجه نمی شوی، تا اینکه برده هایی که

romangram.com | @romangram_com