#برده_رقصان_پارت_41
من از لبۀ ننویم سرک کشیدم. اسمیت و پرویس منتظرانه به من نگاه می کردند.
من نی لبکم را برداشتم و به پایین جهیدم و هرچه تندتر و بلندتر نواختم. آن دو مرد در فضای کوچکی می رقصیدند
و مانند دو خرسی که خواب می بینند، به دور یکدیگر می چرخیدند. چهره هایشان چنان جدی بود که گویی در حال
خواندن کتاب اند.
نیمروز به خلیج بنین وارد شدیم و تا رسیدن شب، نزدیک «وایدا» بودیم. آنجا صدای طنابهای سیمی را شنیدم که به
عرشه می خوردند و لنگر بسرعت سرازیر می شد و ما را به سرزمینی کاملاً ناشناخته قلاب می کرد که «شارکی» از
چشم اندازش با فریاد «آهای خشکی...» به پیشوازش رفته بود.
من با اشتیاقی به ساحل نگاه می کردم که گویی در یک نگاه سریع می توانستم احساس زمین سخت و راحتیش را
بعد از این همه روز که بر پشت دریای غلتان سوار بودم ببلعم؛ اما خشکی آتش گرفته بود. ورقه های شعله به
سرخی و ناهمواری زخمهای شلاقی که بر پشت پرویس ایجاد شده بود، رو به آسمان تاریک بالا می رفت. ابرهایی از
دود با ابرهای باران زای پایینی آمیخته بود، گویی جنگل بزرگی از میان می رفت.
سن اسمیت، که آمده بود پشت نردۀ عقب کشتی کنارم بایستد، گفت:
- این جایگاه موقتی بردگان است. انگلیسیهای خبیث آن را به آتش کشیده اند.
پرسیدم:
- جایگاه موقتی بردگان؟
اما، ست اسمیت بی صبرانه و با عجله ادامه داد و فریاد زد:
- انگلیسیها، انگلیسیها. آنها جایگاه بردگان را به آتش کشیده اند، و از کاکا سیاههایی که آنجا داشتیم خواستند تا
فرار کنند و دور شوند!
پرسیدم:
- جایگاه بردگان چیست.
- جایگاه بردگان جای محدودی است که در آن رؤسای قبیله، بردگان را غل و زنجیر کرده و آمادۀ فروش می کنند.
انگلیسیها هم که وانمود می کنند صاحب تمام دنیا هستند، آنها را آزاد می کنند تا املاکی را ویران کنند که به آنها
تعلق ندارد.
گفتم:
romangram.com | @romangram_com