#برده_رقصان_پارت_40

بکنند. یک بار زیردست ناخدایی به سفر دریایی رفتم که هر چند از برده فروشی ثروتمند شد؛ اما، به مدت ده سال
گیر نیفتاد. سرانجام موقعی که در دهانۀ رودخانه «ولتا» به او حمله شد، برده ها را از در کناری کشتی به آب انداخت،
در حالی که پیشخدمت پرتغالیش لباس ناخدا را پوشیده بود و به انگلیسیها که سعی می کردند از سمت راست کشتی
خودشان را بالا بکشند، دشنام می گفت. هیچ مدرکی علیه او نداشتند!
به پرویس، که از بحثی که می کرد راضی بود و این امر مرا ناراحت می کرد، گفتم:
- ولی خیلیها بر ضد این تجارتند.
- اوه جسی، تو متوجه نیستی، انگلیسیها دوست دارند ما را تحریک کنند، چون دیگر به آنها تعلق نداریم.
- ولی آنها برده داری را در کشور خودشان غیرقانونی اعلام کرده اند!
پرویس دستی به چانه اش مالید و چشمهایش را تنگ کرد. با عقیدۀ راسخی گفت:
- مطمئن باش، اگر چیز پر سودتری پیدا نمی کردند بر علیه برده داری قانون صادر نمی کردند. ولی حالا می بینی!
آخر سفر چیزی هم گیر تو می آید!
نیروی حقیقت را که در ورای پوزخند پرویس نهفته و پنهان بود احساس کردم و خواستم واقعه ای را به او یادآور
شوم که نتواند مانند قانون انگلیس در مورد آن داد سخن بدهد، پرسیدم:
- پشتت هنوز درد می کند؟
اخم کرد و مشت خود را در هوا تکان داد و با غرولند گفت:
- ولش کن!
با افکار زیادی که در سر داشتم به ننویم خزیدم.
زندگی واژگون شده بود. دوستم مردی بود که مرا به این بدبختی کشانده بود. از مردی که با من ادعای دوستی می
کرد خوشم نمی آمد. از تمام آن صحبتها در مورد اسناد، به روشنی دریافتم که دو دولت مخالف این تجارتند، هر
چند به قول پرویس، دولت ما، در مخالفتش ضعف به خرج می دهد. پرویس گفته بود که حکمرانان بومی، مردم خود
را با کمال میل می فروشند. و نیز به من گفته بود که هستند رؤسای قبیله ای که اگر موقعیت مناسبی پیدا کنند،
کشتی را غرق می کنند و همگی ما را می کشند.
در این هنگام پرویس با لحن افسرده ای به سویم آمد و گفت:
- یک آهنگ برایمان بزن. در سراسر این هفته ها چیزی برایمان نزدی؛ البته بزودی می زنی ولی نه برای ما.

romangram.com | @romangram_com