#برده_رقصان_پارت_38

پشت پرویس مالید که روی صندوقش قوز کرده بود. من برایش یک پیاله چای آوردم و او آن را آهسته می نوشید.
صورتش که مانند پوست چروکیده ای پرچین بود، آنقدر سفید شده بود که گویی باد خونش را از تن بیرون رانده
بود. از بالای لبۀ ظرف چای به من نگاه کرد. چشمانش در سرش فرو رفته بود.
ما چند دقیقه ای تنها بودیم. من ایستادم و به او نگاه کردم. قدرت نداشتم نگاهم را از او بردارم.
او گاهگاهی به نرمی ناله می کرد، یا گویی که چیزی لابلای موهایش پرواز کند و آزارش دهد، سر بزرگ خود را
تکان می داد. سپس ظرف را در دستانم رها کرد.
با صدای شکسته و نارسایی گفت:
- من بزودی خوب می شوم، جسی.
من فریاد زدم:
- اما... این استاوت بود!
- اوه آره. استاوت بود!
در حالی که از این عدالت به خشم آمده بودم، با التماس گفتم:
- ولی چرا نمی گویی؟
- اگر می گفتم فایده ای نداشت. افسران این کشتی به حقیقت اهمیتی نمی دهند. جسی، ممکن است برایم یک تکه
توتون بیاوری که احساس کنم انسانم؟
توتون برایش آوردم. با کوششی زیاد، تکه ای کند و در دهانش گذاشت و آه کشید.
دوباره گفتم:
- ولی اگر تو نبودی که...
- ناخدا فکر کرده بود که وقت شلاق زدن است... می خواست این را به مردان یادآوری کند.
من پرسیدم:
- به مردان یادآوری کند؟ چی را یادآوری کند؟
پرویس دستش را در دست دیگر گذاشت و جلوتر خم شد و گفت:
- دیگر حرف کافی است، جسی. می خواهم استراحت کنم.
آن روز صبح هنگامی که کنار «ند»، که در حال دوختن قطعه ای کرباس بود نشسته بودم، استاوت تکه ای پنیر به من

romangram.com | @romangram_com