#برده_رقصان_پارت_36

ناخدا با لحنی خودمانی به اسپارک گفت:
- باد دارد دوباره خنک می شود، اینطور نیست؟
معاون جواب داد:
- تصور می کنم اینطور باشد، قربان.
- اسپارک، فکر می کنی امشب سخت بوزد؟
- بله، قربان.
ناخدا گفت:
- کولی! استاوت! این افعی تخم مرغ دزد را به دکل ببندید.
بدون لحظه ای تردید، دو دریانورد پرویس را گرفتند و او را با طناب به دکل بستند.
ناخدا دستور داد:
- حالا اسپارک، پیراهنش را با طناب از تنش بیرون بیاور!
نیکلاس اسپارک با تازیانه، پیراهن پرویس را از تنش درآورد. زیر جهشهای طناب، خون و پارچه با هم درآمیخته
بود. خورشید در افق فرو می خفت و اسپارک هنوز او را می زد. در حالی که پاهایم سست شده بود، به «ند» تکیه دادم
و او به هیچ عنوان وزنم را بر بدنش تحمل نکرد. من آرام می گریستم. پرویس آه می کشید و ناله می کرد؛ اما هرگز
با صدای بلند گریه نکرد.
آخرین اشعۀ خورشید محو می شد که طناب قیر اندود از دست معاون افتاد. او رو به ناخدا کرد. صورتش مانند سطح
سنگی هموار بود.
ناخدا گفت:
- حالا او را به طنابهای حایل کشتی ببند تا هوا روح خبیثش را تازه کند.
آن شب نخوابیدم. یک بار به عرشه سرک کشیدم. آن بالاها پرویس مانند پرندۀ بال و پر شکسته ای که بالهایش به
هم بخورد آویزان بود و به طنابها بسته شده بود. باد بشدت بر او می تاخت و گویی همان دیوی که دست نیکلاس
اسپارک را برای شلاق زدن به پشتش می افراشت، به باد جان می بخشید.
دمدمای صبح گفتگویی را استراق سمع می کردم. اسمیت گفت:
- تو پرویس را به آن جانور وحشی تحویل دادی.

romangram.com | @romangram_com