#برده_رقصان_پارت_35

سحرگاه صبح روشن و آفتابی بود. آن روز مدتی بعد باد موافق وزیدن گرفت. در اولین وزش باد، مردان پشتهای
خود را راست کردند و با زیرکی در اطراف عرشه حرکت کردند، صدایشان طنین روشنی داشت و «کاری» در
آشپزخانه با صدای شکسته اش آهنگی را با خود زمزمه می کرد که گویی در چربی سرخ شده بود. فقط نیکلاس
اسپارک مانند شبح فساد و زوال به این سو و آن سو می خرامید.
آن روز سرعت خوبی داشتیم، هر چند هنگامی که روز به تاریکی می گرایید باد نیز مانند روحمان فرو می نشست.
سپس، به عرشۀ کشتی فراخوانده شدیم، حتی آنهایی که پس از نگهبانی شان استراحت می کردند.
در حالی که در همه سوی ما شفق با نور خیره کننده اش صورتهایمان را جلا می داد و دکلها را با نور طلایی لطیفی
روشن می کرد، همگی در میان کشتی ازدحام کردیم.
ناخدا و اسپارک از ما فاصله داشتند و به ما خیره شده بودند. «گاردر» سر سکان بود و «سام ویک» و اسمیت درگیر
بادبانها بودند. سکوت وهم انگیز برآمدگیهای آب دریا و قامتهای بیحرکت ارباب و معاون، مرا از وحشت و در عین
حال از نشاطی پر می کرد که گویی همگی در انتظار ظهور چیز ماوراء الطبیعه ای هستیم. سپس، ناخدا صحبت کرد:
- به شما نمی گویم چگونه ولی به گوشم رسیده است که چیز نفسی از من ربوده شده، آدم رذلی آن را با پنجه های
کثیفش دزدیده و به دخمه اش برده.
ناخدا یک لحظه مکث کرد. در سکوت سنگینی که بعد از سخنانش حکمفرما شد، یک بار دیگر آن روح سحر را که
تخم مرغ ماهوار را می برد دیدم. ناخدا با صدای زنگ داری گفت:
- به دخمه اش برده!
و با فریاد ادامه داد:
- و آنجا آن را خورده است! آن چیز نفیسم را خورده است!
اسپارک، در حالی که یک رشته طناب قیراندود در دست داشت، یک قدم پیش آمد.
ناخدا ناگهان صدایش را پایین آورده دستور داد:
- آن پست فطرت، آن ایرلندی بی سر و پا، آن دزد نخالۀ دنیا اکنون خودش را نشان دهد.
هیچیک از ما حرکتی نکرد.
اسپارک با صدای گرفته اش فریاد زد:
- پرویس! پرویس به پیش!

romangram.com | @romangram_com