#برده_رقصان_پارت_34
دیده بودند، ظاهراً تمایل به پرس و جو در این باره نداشتند.
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که در امتداد همان مسیر، آن خزنده مانند کرم نابینایی که بوسیلۀ بو حرکت می کند،
بازگشت؛ اما این بار فقط روی سه عضو می خزید؛ چون یک دستش را بالا گرفته بود. در میان انگشتان چرکش تخم
مرغ سفید زیبایی بود که در آن نور ضعیف، مانند ماه کوچکی که میان عرشه و نرده درآمده باشد می درخشید.
هوا مرطوب و به دریا آغشته بود. من چنان هوا را تنفس می کردم که گویی جرعه هایی از آب شیرین می نوشیدم؛
ولی همین که تجسم
کردم چطور می شد اگر یک استخر پر از آب را می نوشیدم، در این فکر غوطه ور شدم. جیرۀ آبمان کم شده بود.
هرچه رسیدن به مقصدمان طول می کشید آب کمتری به ما می دادند. خدا می داند که خانوادۀ ما فقیر بود؛ اما در
خانه مان هیچ چیز قحط نبود. ما همیشه چیزی برای خوردن و نوشیدن داشتیم، برای نخستین بار در زندگی ام بود
که می دیدم چیزی که برای ادامۀ زندگی به آن نیاز است قحط بود. ما با آنچه کشتی مان می توانست حمل کند
زندگی می کردیم؛ ولی کشتی هوا می نوشید، و بدون آب، کشتی و کارکنان آن در لجنهای اقیانوس گم می شدند.
من در بازگشت به پایین عجله کردم. پرویس، استاوت و شارکی را در آنجا دیدم که به تخم مرغی در نور چراغ نگاه
می کردند. شخصی آن را در یک کلاه برزنتی گذاشته بود و سه دریانورد چنان به آن خیره شده بودند که گویی
جواهر گرانبهایی بود.
هر چند که برای غذایمان هیچ تخم مرغی نداشتیم، به نظرم رسید که دارند شورش را درمی آوردند.
در حالی که از تصور بشکه های خالی آب هنوز در وحشت بودم گفتم:
- فکر می کنید «کاری» کمی به من آب بدهد؟
در حالی که امیدوار بودم یکی از آن مردان جواب بدهد، استاوت با غرولند گفت:
- جوش نزن پسر، سعی می کنم چیزی را که لازم داری برایت بگیرم.
ولی پرویس کلاه را در دستان استاوت گذاشت و دستی به پشتم زد و با عصبانیت گفت:
- غرغر بس است. وضع هیچکدام از ما، بجز دو نفر که اسم نمی برم، بهتر از تو نیست. پس مثل گربه سر و صدا
نکن! جسی تو هم به اندازۀ همۀ ما جیره می گیری. اینجا به مراتب بهتر از بعضی از کشتیهایی است که به فکرم می
رسد.
من شانه هایم را با خونسردی تمام بالا انداختم؛ اما حالم بهتر شد، و این موضوع را به پرویس نگفتم. علیرغم
romangram.com | @romangram_com