#برده_رقصان_پارت_33

من صورتم را برگرداندم و متوجه شدم که اسپارک از پشت سکان به من خیره شده است. گویی دوباره خندید.
بادبانی در آن نزدیکی تکان خورد. نگاه منجمد اسپارک همچنان باقی بود. به نظرم می رسید که خورشید بوسیلۀ
واپسین دکل کشتی به چارمیخ کشیده می شد؛ من گرم و سردم می شد. سپس، پرویس سر و کله اش پیدا شد و از
کنار شانه اش صدا زد:
- جسی، اگر نروی پائین و به موشها نرسی بازویت را خفت می اندازند! پسر، دارند ما را مغلوب می کنند.
آن لحظه گذشت. موقعی که دوباره به اسپارک نگاه کردم داشت چیزی به سکانبان می گفت و کولی از جا بلند می
شد. درست قبل از اینکه خودم را به انبار کشتی بندازم، کولی را دیدم که شلاق را تکان می داد و سرش را می جنباند.
کشتی در زیر آسمانی که شبهایش بدون باد و روزهایش بی حرکت و خالی بود راه به جایی نمی برد. ما مانند صفحه
ای بودیم که بی حرکت در لبۀ گودال ژرفی به سر می بردیم. ناخدا و معاون در اطراف عرشه پرسه می زدند.
چشمانشان به آسمان بود و دریانوردان جدال می کردند.
آنها از صبح تا شب و حتی نیمه شب جر و بحث می کردند هنگامی که بنیامین استاوت متوجه شد که صندوقش خالی
شده، لبخند از لبانش محو شد. همۀ محتویاتش آن دور و بر پخش و پلا شده بود، تیغ و چرم تیغ کشی اش، کارد و
چنگالش، چاقوی غلافدار، و میله ای که با آن ریسمان می تابید، در این سو و آن سو پراکنده بود.
در خلال آن روزها به نظر می رسید که نوعی تب در میان ما، شیوع پیدا کرده که همه را ضعیف و بیقرار ساخته بود.
استاوت، پرویس را به خالی کردن صندوقش متهم کرد. فکر می کرد که این کار بدترین نوع جنایتهایی است که
پرویس را به آن متهم می کرد. پرویس فحش می داد و مشتهای گره کردۀ خود را در هوا تکان می داد؛ دیگران هم
آنها را تا حدی تحریک می کردند که نمی دانستم کار به کجا می کشد. من تا آنجا که می توانستم از خوابگاهمان
دور می شدم. یک بار روی عرشه خوابیده بودم و اسپارک که دید نزدیک دماغه کز کرده ام چنان لگد محکمی به من
زد که غلتیدم.
سحرگاه آن روز، هنگامی که نور به رنگ خود دریا بود به ندرت می توانستم خط افق را تشخیص دهم، موجودی را
دیدم که پارچه ای به سرش بسته بود. نتوانستم او را بشناسم. این موجود دزدانه به طرف قسمت عقب کشتی حرکت
می کرد. با اینکه می ترسیدم نیک اسپارک برگردد، آنقدر دربارۀ آن مرد خزنده کنجکاو شده بودم که همان جا
ماندم. با چشمانم تمام عرشه را جستجو کردم؛ ولی معاون یا دود شده بود و یا اینکه به خوابگاهش رفته بود. «گاردر»
و «ست اسمیت» از نیم متری من گذشتند. من نزدیک قایق کوچک کشتی چنباتمه زده بودم. اگر آنها این خزنده را

romangram.com | @romangram_com