#برده_رقصان_پارت_32

کشیدم و صدای خندۀ خشکی به گوشم رسید که آشنایی صدای انسان، صدای کشتی، غژ غژ دکلها، صدای به هم
خوردن بادبانها، و صدای نفس کشیدن دریا را تحت الشعاع قرار می داد.
نام بولویویل در دهان ناخدا مانده بود و هنگامی که این نام را از او می شنیدم به آن راضی می شدم. بعضی از کارکنان
کشتی هم یاد گرفته بودند که مرا به این نام صدا کنند؛ اما من پشت به آنها می کردم. ناخدا هنوز سرحال بود و من
زمانی که باد ملایم بود به فرمانهایی که می خواند گوش می دادم. من بعضی از کلمات آوازش را یاد می گرفتم؛ اما
مشکل بزرگی در مطابقت دادن نامها و بادبانها داشتم.
پرویس می گفت یک دریانورد باید همۀ بادبانها و ریسمانهایشان را بشناسد تا در تاریکترین شبها هم مرتکب
اشتباهی نشود که به بهای جان کشتی و کارکنانش تمام شود. من بویژه از کلمات بادبان آسمان و بادبان ماه خوشم
می آمد و در دهانم طوری آنها را جابجا می کردم که انگار عسل می لیسیدم؛ اما راز و رمز کشتی آنقدر از قدرت
فهمم خارج بود که به خودم دردسر فکر کردن به آن را نمی دادم هر چند بیشتر کارکنان کشتی را مردان خشنی
یافتم که بیرحم بودند، ولی زمانی که با بی باکی روی پله های طنابی جمع می شدند و خود را بالای محوطۀ بادبانها
طوری آویزان می کردند که گویی مانند نشستن پرنده به خود اعتماد دارند، مرا به تحسین وامی داشتند.
من با نیکلاس اسپارک، معاون ناخدا، که استاوت به من گفته بود مواظبش باشم، سر و کار چندانی نداشتم. او مانند
سایه ای در کنار ناخدا بود. قیافۀ فکوری داشت؛ اما صدایش شبیه سیخ داغی که در آب افتاده باشد، خس خس می
کرد.
حالا تقریباً سه هفته می شد که ما در دریا بودیم. یک روز صبح، بعد از اینکه عرشه را شستند، باد بکلی بند آمد. هیچ
کس بجز من تعجب نکرد؛ ولی آن زمان هیچ اطلاعی از آسمان و درک علامتهای آن نداشتم. کشتی «مهتاب» برای
چند روز پیشروی کندی داشت، و آن پیشروی کند به خاطر وزش شدید و کوتاه بادی بود که به همۀ بادبانها فشار
می آورد. تغییراتی در کشتی اتفاق افتاده بود که من اصلاً متوجه نشدم؛ اما آرام شدن حرکت کشتی توجه مرا به خود
جلب کرد.
چارچوبهای آهنی بجای دریچه های مخزنهای کشتی قرار گرفته بود. یک روز صبح، جان کولی را در حال ساختن
چیزی دیدم که هر چند قبلاً شبیه آن را ندیده بودم، بدنم را لرزاند. این چیز شلاقی بود که نُه تسمۀ گره دار داشت...
وقتی رسیدم؛ دیدم که شروع به بستن تسمه ها به دستۀ شلاق کرد. دلم نمی خواست آن را ببینم؛ اما نمی توانستم
چشم از آن بردارم- کولی به بالا نگاه کرد. نگاه هایمان تلاقی کرد و او خندید.

romangram.com | @romangram_com