#برده_رقصان_پارت_31
- خود زمین هم حرکت می کند.
من در جواب گفتم:
- ممکن است اینطور باشد، اما من آن را احساس نمی کنم.
پیرمرد با درشتی گفت:
- چرا احساس نمی کنی! خداوند هیچ گونه تمایلی به افشای رازهایش بر فرزندان آدم ندارد.
گیرۀ دور قطعۀ چوبی را که صاف می کرد، شل کرد مستقیم به آسمانها نگاه کرد و با حالتی عجیب و رویایی گفت:
- زمانی باغی بود که در آن همه چیز شناخته شده بود.
من به مادرم و «بتی» زیاد فکر نمی کردم. آنها به جایی در پشت خاطراتم فرو رفته بودند. هنگامی که آنها را مجسم
می کردم می دیدم که بآرامی به این طرف و آن طرف در حرکتند، در حال انجام کارهایی بودند که تمام عمرم شاهد
آن بودم: خیاطی و تمیز کردن، شستن و خوردن، و رفتن به بازار فقط زمانی که فکر می کردم آنها مرا مرده می
پندارند، احساس درد و نگرانی شدیدی به من دست می داد.
یک بار، هنگامی که باد و بوران و دریا در اطرافمان ناله می کرد و آسمان آذرخش عظیمی را بر پشت خمیدۀ خود
حمل می کرد، در نهایت نومیدی آرزو کردم که بیرون از این کشتی، یا هر جای دیگری غیر از اینجا، باشم. بغض راه
گلویم را بسته بود، فکر می کردم که دارم تا سر حد مرگ خفه می شوم. پرویس مرا از جا بلند کرد و هنگامی که هق
هق گریه ام از ترس شروع شده بود، تکانم داد. او به شانه ام زد و فریاد زد:
- اگر دست از این کار برنداری، تو را بالای طنابهای دکل می فرستم که غیر از هوا چیز دیگری هم به ششهایت وارد
شود.
آن شب در ننویم دراز کشیدم. - موجود مفلوکی که تا مغز استخوانهایش خیس شده بود. تمام دریچه ها بر باران
بسته شده بود. بوی پشم مرطوب سوراخهای بینی ام را پر کرده بود. به نظر می رسید که کلم ترشی که برای ناهار
خورده بودم در شکمم دوباره شکل می گرفت. سرانجام، انبوه سر و صدای شکایت از شارکی و ایزاک پورتر، که
همیشه در حال جر و بحث بودند مرا به عرشۀ کشتی کشاند. باران کم شده بود. ما مانند تیر حرکت می کردیم و
چون سفینه ای آسمانی از میان نقطه های نور، که همان ستارگان بودند، عبور می کردیم.
می دانستم که پرویس نگهبان است؛ چون هنگامی که بی هدف ستارگان را می شمردم، مقدار زیادی از مادۀ قهوه ای
زننده ای که همان توتون جویدنی بود از دهانش خارج کرد که از کنار گوشم بسرعت رد شد. من سرم را کنار
romangram.com | @romangram_com