#برده_رقصان_پارت_30

داشت و هیچ گونه سر و کاری با اعمال ابلهانۀ نژاد بشر نداشت؛ اما هنگامی که متوجه شدم که «ند» نیز مانند سایر
کارکنان سهمی از سود فروش سیاهان داشت، به ظاهر گوشه گیرش توجهی نکردم.
«شارکی» می گفت این تنها رزمناوهای انگلیسی نیستند که تجارت برده را خطرناک کرده اند، بلکه کشتیهای مالیاتی
دیگر کشورها نیز در پی کشتیهای مسلح و قاچاقچیانی هستند که گروههای کوچکی از سیاهپوستان را در «جورجیا»
پیاده می کردند. شارکی دستهایش را تا آنجا که می توانست از هم باز کرد که به من نشان بدهد قاچاقچیان بعد از
بردن بردگان به خشکی و فروش آنها در بازار برده فروشان، در شهرهای بزرگ جنوب چقدر پول می گیرند.
آن روزهای نخستین، هوا عالی بود و گاهی چهارده میل سرعت می گرفتیم. ناخدا کاتورن در اطراف عرشه به این
طرف و آن طرف می رفت، هذیان می گفت و سر و صدا می کرد، و کارکنان کشتی را فقط به خاطر نشاط بیش از
حدش می زد. یک بار او را در عقب عرشۀ کشتی دیدم در حالی که دامن کتش را گرفته بود، رقص کوتاه عجیبی می
کرد و پاهایش را به زمین می کوبید.
استاوت به من گفت:
- دعا کن که هوا خوب بماند. ناخدا آنقدر کله شق است که هر قدر هم که باد شدید شود بادبانها را پایین نخواهد
آورد. نه، تا زمانی که بتواند دماغه را ببیند این کار را نخواهد کرد.
روزهایم پر می شد. من پادوی همه کس بودم؛ یا برای ناخدا چای می آوردم؛ یا آشغالها را خالی می کردم؛ یا اینکه
مشغول یاد گرفتن تعمیر بادبانها بودم، که پرویس به انگشتان زمختم می خندید؛ یا اینکه دنبال موشهایی بودم که به
انبار غذا قانع نبودند و اگر به تله نمی افتادند، طنابها و بادبانها را می جویدند. در غیر این صورت گهگاهی وقتی برای
خودم باقی می ماند. در این وقت گوشه ای در عرشۀ کشتی پیدا می کردم و به دریا خیره می شدم یا اینکه به ساحل
دوردست فلوریدا چشم می دوختم تا اینکه از تنگه هایی که آن را از کوبا مجزا می کرد، عبور کنیم.
دیدن یک کشتی چقدر عجیب بود. بادبان مرتبی در فاصله ای دور، مانند کلمۀ نامعلومی بود که بر پهنۀ وسیع آسمان
نوشته شده باشد. آن هم یک کشتی مانند «مهتاب» بود که کارکنانش و شاید شخصی مانند مرا با خود می برد. من
نمی توانستم به این وضع عادت کنم زندگی روی چیزی که همیشه حرکت می کرد، یک چیز چوبی که تقدیرش با
تغییر جهت باد عوض می شد، تراکم ناگهانی آب شوری که بوسیلۀ جریانها و بارانها ایجاد می گردید، برایم
خوشایند نبود.
یک روز صبح نظرم را با «ند» در میان گذاشتم. او با سردی مخصوص خود گفت:

romangram.com | @romangram_com