#برده_رقصان_پارت_28
بن پای خود را روی دریچه گذاشت و گفت:
- برای اینکه بوی گند را از بین ببریم؛ اما هیچوقت کاملاً از بین نمی رود.
از ترس لرزم گرفته بود، انگار یک بطری در کنارم شکسته بود و ذرات شیشه به طرف صورتم در پرواز بودند. دیگر
چیزی نپرسیدم.
کلادیوس شارکی سر سکان بود و به من اجازه داد که قطب نمای کشتی را نگاه کنم. به نظر آمد که قشنگترین چیز
در کشتی باشد. هر چند از این قطب نما هم مانند تقسیم زمانی که بوسیلۀ زنگ کشتی اعلام می شد، سر در نمی
آوردم.
«کاری» برای شاممان غذایی با خمیر و کشمش و ادویه درست کرده بود. من خود را با جمع کردن کشمشها سرگرم
کردم که پرویس آنها را قاپید و در دهان بزرگش چپاند و در حالی که به من پوزخند می زد، آنها را جوید. می
خواستم بمانم و «کاری» را تماشا کنم که در تغارش خمیر آرد را چنگ می زد؛ اما استاوت به من دستور داد که پائین
به ننویم بروم.
در حالی که آنجا دراز کشیده بودم و به این سو و آن سو می افتادم، حرکت کشتی را در هر یک از استخوانهایم
احساس می کردم. به طنابها و بادبانهای کشتی، به محوطۀ بادبانها، و به پله ها طنابی فکر می کردم که دیده بودم،
دریانوردان انگار که روی زمین مسطح راه بروند روی آن پله های طنابی حرکت می کردند. امیدوار بودم که هرگز
روی آن تارهای عنکبوت خطرناک قدم نگذارم. هنگامی که خواب بر من مستولی شد، پله های طناب در نظرم تیره
شد و بصورت رشتۀ طنابی درآمد.
ناگهان صدای فریاد بلندی شنیدم. زیرچشمی از لبۀ ننویم نگاه کردم. پرویس را دیدم که روی صندوقی نشسته بود و
چیزی می نوشید. با غرش گفت:
- آن مرد می گوید من هیچ چیز نخواهم داشت، آن زن می گوید من مقداری خواهم داشت، ما می گوییم هیچکدام
از ما چیزی نخواهیم داشت.
سپس، خاموش شد و بدقت به صورتم نگاه کرد. در زیر نور ضعیف چراغ نفتی، لبخند مهربانی را که بر دهان
بزرگش نقش بسته بود دیدم. او موقرانه پرسید:
- جسی چیزی شنیدی؟
جواب دادم:
romangram.com | @romangram_com