#برده_رقصان_پارت_22

- این جسی، نوازندۀ ماست. اسم اینها هم «آیزاک پورتر»، «لوئیس گاردر»، و «ست اسمیت» است.
آیزاک پورتر با خوشحالی گفت:
- یک آهنگ برایمان بزن.
من سرم را به علامت نفی تکان دادم که پرویس با دیدن آن، بازوی دردناکم را محکم گرفت و دور کرد و گفت:
- بجز آشپز، چند نفر دیگر هم هستند که هنوز ملاقاتشان نکرده ای. غیر از آشپز، ند، اسپارک، و ارباب هشت نفر
دیگر در این گروه هستند؛ یعنی، ما
سیزده نفریم؛ همه مواظب تو هستیم. پس حواست را جمع کن. اگر اتفاقی بیفتد به ضررت تمام می شود. فراموش
نکن که چه به سر «جونا» آمد؛ در این صورت جای تو داخل شکم کوسه هاست.
من زیر لب گفتم:
- از این وضع که بهتر است...
پرویس این حرف مرا نشنیده گرفت. او ادامه داد:
- حالا با من کمی غذا بخور. دیدم که استاوت مقدس آن نان را به تو داد؛ البته اگر می خواستم، می توانستم بدهم
تازیانه اش بزنند. به استثنای اسپارک و استاوت، من تنها شخصی هستم که قبلاً با ناخدا سفر کرده ام و می توانم
داستانهایی دربارۀ او به تو بگویم که زهره ترک بشوی. این را هم آویزۀ گوشت کن: ناخدا دوست دارد خوب بخورد
و از زدن افراد لذت می برد. تنها حُسنی که دارد دریانورد خوبی است. با کارکنان رفتار بسیار بسیار بدی دارد؛ البته
نسبت به سیاهان کمتر. آخر برای اینکه نفع ببرد می خواهد آنها سالم باشند. اما خدا به داد آن کاکا سیاه مریض
برسد، چون در فاصلۀ نوشیدن کنیاک و روشن کردن پیپش او را به دریا خواهد انداخت!
سپس مرا به روزنۀ تخلیه بار در عرشۀ کشتی برد. ما به جایی که پرویس آن را آشپزخانه می نامید وارد شدیم. در
آنجا لاغرترین مردی که تا آن زمان دیده بودم ایستاده بود و دیگ عظیمی از عدس را با ملاقه های چوبی به هم می
زد؛ گویی قایقی را در جهت مخالف جزر و مد با پارو هدایت می کرد. پوست صورتش به رنگ جیر بود و در امتداد
برآمدگیهای برجستۀ استخوان گونه هایش لکه های عنابی رنگ روشنی به چشم می خورد.
پرویس گفت:
- چایی مرا بده، «کاری.»
«کاری» بدون اینکه کارش را متوقف کند، سرش را بآرامی برگرداند و چنان نگاه خشم آلودی به پرویس کرد که هر

romangram.com | @romangram_com