#برده_رقصان_پارت_21

نان را در تاریکی بلعیدم و دیگر نتوانستم آنچه را که استاوت نیازهای طبیعی می نامید به بعد موکول کنم. راه آن
سکوی لعنتی را که بالای آب آویزان بود یافتم. هر دو طناب را گرفتم و چشمانم را محکم بستم؛ گویی با ندیدن
اوضاع منکر وجود آن شده بودم. صدای غرش خنده ای شنیدم؛ در حالی که نفسم بند آمده بود فوراً چشمانم را باز
کردم تا ببینم چه کسی نگاهم می کند؛ زیرا مطمئن بودم که آن خنده به خاطر من بود. وقتی به بالا نگاه کردم چهار
مرد را دیدم که پرویس هم در میانشان بود. در حالی که به نرده تکیه داده بودند، پوزخند آنها دندانهایشان را نمایان
می کرد و بدقت مرا تماشا می کردند. با اینکه پاهایم یکی دو خراش برداشته بود، موفق شدم که دماغه را بگیرم و
در حالی که به ساحلی که در امتدادش حرکت می کردیم خیره شده بودم، پشتم را به آنهایی که مسخره ام می
کردند برگرداندم و وانمود کردم که به آنچه می دیدم علاقندم. در واقع به زندگی علاقمند شدم؛ زیرا می دیدم که
تمام درختان به یک سو خم شده؛ گویی کج کاشته شده بودند.
پرویس گفت:
- بیا، قهر کردن کافی است.
وقتی جواب ندادم، بسرعت بالای سرم ایستاد و دید که با قاطعیت به ساحل خیره شده ام.
او نیز به آن سو نگاه کرد و گفت:
- تو هرگز موفق نخواهی شد.
من با خونسردی گفتم:
- فقط در این فکر بودم که چرا درختان اینطور خم شده اند.
جواب داد:
- بادِ غالب. حالا دست از فیس و افاده بردار.
تا آنجا که می توانستم با طعنه به آن حیوان بیشعور گفتم:
- فکر می کنم کشتی خود بخود هدایت می شود.
صورتم را برگرداند و سرم را محکم گرفت و مجبورم کرد سکان را ببینم. او گفت:
- نوبت من تمام شد. حالا «جان کولی» سکان دار است.
سپس یکبار دیگر مرا برگرداند.
او به سه دریانورد دیگری که ایستاده بودند و به من نگاه می کردند گفت:

romangram.com | @romangram_com