#برده_رقصان_پارت_20
خواب می بینم. اولین چیزی که به چشمم خورد موجودی بود که روی پاهایم سرگردان می خزید؛ گویی من تکه ای
نان بودم. حشره برایم بیگانه نبود، چرا که در همۀ اندازه ها در منزلمان داشتیم؛ اما هرگز فکر نمی کردم که سوسک
موجودی باشد که به دریا عادت داشته باشد. نژادش برایم مطرح نبود؛ با این حال، دیدن چنین چیز آشنایی که به
خشکی تعلق داشت و روی بدنم احساس راحتی می کرد، به من کمی تسکین داد.
نور به اندازه ای از درزهای در می تابید که با آن می توانستم خود را با ننوهای متحرکی در این دخمه تنها ببینم. بوی
این محل همراه با تاریکی که هوای آزاد را مسدود می کرد وحشتناک بود. می توانستم بوی عرق، پنیر ترش شده،
توتون، قارچهای پوسیده، و الوار مرطوب را توأم با اثری از آن بوی زننده ای که مرا روی عرشه به زانو درآورده بود
تشخیص دهم. صدای غژ غژ چوب شنیده می شد؛ گویی نزدیک بود چوبهای کشتی از هم جدا شوند. در این فکر
بودم که چه چیز شکمم را ناراحت می کرد.
من سوسک را از روی بدنم رد کردم؛ از ننویم فرار کرد و از نردبان به روی عرشه بالا رفت. آسمان سرشار از نور
آفتاب بود و بادبانهای عظیم و سفید کشتی بوسیلۀ باد استوار می شدند. از هوای آزاد نفس عمیقی کشیدم. چنان
احساس گرسنگی شدیدی به من دست داد که مشتم را به دندانهایم فشردم. هنگامی که راه می رفتم تلوتلو می
خوردم، شاید به این خاطر بود که نمی دانستم کجا می روم؛ اما احتمالاً بیشتر به این خاطر بود که هرگز روی عرشۀ
یک کشتی در حالِ حرکت راه نرفته بودم. چند ملاح در کنارم سرگرم کارهای مختلفی بودند که حتی نگاهی به سویم
نینداختند. دستی به شانه ام خورد. استاوت بود که تکه نان ضخیمی را جلویم گرفته بود.
او گفت:
- برو پایین و آن را بخور، چون شب سختی را گذراندی به تو اجازه می دهم که بخوابی؛ اما زود باید مشغول کار
شوی.
من با سپاس فریاد زدم:
- متشکرم!
و مایل بودم که با او بیشتر صحبت کنم؛ اما دستش را به علامت خداحافظی تکان داد و گفت:
- نگذار کسی ترا ببیند که روی عرشه غذا می خوری. زود برو پایین. من الان نگهبانم. زود باش!
درست پیش از اینکه به خوابگاه بروم، چشمم به پرویس افتاد که دستهایش را روی سکان گذاشته بود و پاهایش را
کاملاً از هم باز کرده بود و صورت بزرگش همانطور که قبلاً دیده بودم جدی بود.
romangram.com | @romangram_com