#برده_رقصان_پارت_19
صحبتش را تمام کرد؛ اما آنچه را که گفت هرگز نخواهم فهمید. من گوش نمی دادم؛ زیرا دربارۀ واقعیتی که به آن
دست یافته بودم بشدت فکر می کردم. من در یک کشتی برده بودم.
مدتی بعد بنیامین استاوت خوابگاهی را که با دریانوردان سهیم بود، به من نشان داد. آن را میان عرشه می نامید و
تصور نمی رفت که چند پسربچه بتوانند جایی در آن فضای تنگ بی هوا بیابند، چه برسد به عده ای مردان بزرگسال.
استاوت مقداری لباس از صندوقش درآورد و آنها را به من داد. او گفت:
- خیلی برایت گشادند؛ اما موقعی که خیس می شوی به درد می خورند.
من به ننوهایی که از ستونها آویزان بودند خیره شدم.
استاوت به من اطمینان داد که به آنها عادت خواهم کرد و گفت:
- بیا تا به تو نشان بدهم که ما برای رفع نیازهای طبیعی کجا می رویم.
به طرف دماغۀ کشتی به دنبالش راه افتادم. درست در قسمت زیر، نوعی سکوی معلق با چهارچوبی آهنی به عنوان
کف قرار داشت. هنگامی که آب، کشتی را به این سو و آن سو جابجا می کرد، دو سر طنابی بآرامی به چارچوب می
خورد.
استاوت گفت:
- موقعی که دریا متلاطم می شود ناجور است؛ اما به آن هم عادت خواهی کرد.
در حالی که خون خشکی را که روی گوشم جمع شده بود لمس می کردم، جواب دادم:
- به هیچ چیز عادت نخواهم کرد.
استاوت گفت:
- نمی دانی چقدر می توانی عادت کنی.
گرسنه و مفلوک در ننویی که مانند نیام نخود به دورم می پیچید به خواب فرو رفتم. من هرگز کاملاً به ننو عادت
نکردم؛ اما به مرور یاد گرفتم که چگونه از افتادنم جلوگیری کنم یا آن را چنان بپیچم که نتوانم اعضای بدنم را آزاد
کنم؛ با اینکه در ابتدا وقتی بیدار می شدم سرم از برخورد با عرشۀ بالا درد می گرفت؛ عادت کرده بودم که در یک
آن از خواب عمیق به آماده باش کامل برسم. پس از چند روز، دیگر مانند خرچنگ مجروحی که به علفی می آویزد
از ننو آویزان نمی شدم.
اما در اولین بعدازظهر، شکاف جمجمه ام، که موقع نشستن ایجاد شده بود، این تردید را از ذهنم بیرون کرد که
romangram.com | @romangram_com