#برده_رقصان_پارت_115

قایقرانی که پس از میگساری طولانیش، هر چیز عجیب توجه اش را جلب می کرد.
در اتاق را باز کردم، همان گونه که صد بار در خیال آن را باز کرده بودم. اولین قدمم را به درون اتاق گذاشتم.
صدای جیغی به گوشم رسید. من و بتی و مادرم یک لحظه ساکت ایستادیم؛ سپس، با چنان نیرویی به سوی یکدیگر
دویدیم که احساس کردم تمام تخته ها و آجرهای آن خانۀ کوچک می لرزند.
ما نیمی از شب را با صحبت سپری کردیم. من از جستجوی دیوانه وارشان به دنبال ناپدید شدنم، آگاه شدم. مادرم از
روزی که من ناپدید شده بودم هر روز از فروشندگان بازار سؤال می کرد. مادرم اغلب می گریست، نه تنها به خاطر
اینکه من، که مرده ام می پنداشت، به سویش بازگشته بودم؛ بلکه، به خاطر داستان کشتی «مهتاب.» هنگامی که
برایش شرح دادم که چگونه برده ها درون آبهای پر از کوسۀ کوبا پرتاب شده بودند، صورتش را در دستانش می
گرفت و با گریه می گفت:
- نمی توانم به آن گوش بدهم. نمی توانم آن را تحمل کنم!
طولی نکشید که دوباره شروع به نواختن نی لبکم کردم، گویی هرگز آن را ترک نکرده بودم. مادرم متفکرانه به من
نگاه می کرد، بتی با من طوری نرم صحبت می کرد که گویی علیلم، عمه آگاتا عوض شده بود و اکنون با من به
مهربانی رفتار می کرد و هرگز مرا لات بی سر و پا صدا نمی کرد. مادرم حدس می زد ضربه ای که از ناپدید شدنم به
او وارد شده بود او را به یک آدم ترشرو، اما نه بددل، بدل کرده بود. من دوباره نی لبک می زدم؛ ولی، آن آدم قبلی
نبودم. موقعی که از کنار مرد سیاهپوستی رد می شدم، اغلب برمی گشتم و او را برانداز می کردم، و سعی می کردم
که در راه رفتنش مردی را ببینم که از امواج عظیم به درون قایقی واژگون شده به زنجیر کشیده شده، با کشتی از
میان توفانها و آفتاب سوزان گذشته و اگر زنده مانده، مانند پارچه به فروش رفته است.
من در کانال ساحل «اورلئان» که «نیوارولئان» را به دریاچۀ «پونت چارترین» متصل می کرد، کاری پیدا کردم. ممکن
بود مرا مشغول کند و برای مدتی روزگام بگذرد؛ اما، آرام نبودم و به فکر شغلی بودم که مناسب حالم باشد و برای
شخصی که سواد زیادی ندارد، قابل دسترس باشد.
نخست به خودم قول دادم به کاری که حتی جزئی سر و کاری با وارد کردن و فروش و استفادۀ برده ها دارد نپردازم؛
اما، بزودی متوجه شدم که همه چیز به نحوی با این موضوع مربوط می شود.
سرانجام با کمک یکی از آشنایان عمه آگاتا به عنوان شاگرد دارو فروشی مشغول به کار شدم. آینده ای که در پیش
داشتم با آینده ای که زمانی در خیال می پروراندم تفاوت داشت، زمانی بود که می خواستم شمع فروش ثروتمندی

romangram.com | @romangram_com