#برده_رقصان_پارت_116
شوم!
هنگامی که کارآموزیم به پایان رسید، به شمال رفتم و در شهر کوچکی در ایالت «رود آیلند» مستقر شدم. سپس به
دنبال بتی و مادرم فرستادم. ما از جنوب بیرون آمدیم؛ اما، جنوب همیشه در من زنده بود. دلم برای بوی عطر میوه
هایی که در زیر آفتاب روی دکه های بازار بزرگ چیده شده بود تنگ می شد. رودخانۀ طویل و گل آلوده می سی
سی پی و نور سبز ضعیف طلوع و غروب آفتاب و دیواره های قدیمی کهربایی و زردآلویی رنگ خانه های ثروتمندان
«ویوکاره» را در رویاهایم می دیدم. می دانستم که قسمتی از خاطره ام همیشه در جستجوی راس بود. یک بار به
بوستون فکر کردم واقعاً او را دیدم و به دنبال مرد سیاهپوست جوان و لاغر اندامی دویدم که در جلویم حرکت می
کرد؛ ولی، او نبود.
در جنگ بین ایالتها، من در صف آزادیخواهان جنگیدم، و یک سال پس از صدور بیانۀ آزادی در سال ،7881سه ماه
را در «اندرسون ویل» گذراندم و از وحشتش جان سالم به در بردم. اغلب فکر می کنم که کشتی «مهتاب» مرا آمادۀ
چنین کارهایی کرده بود.
پس از جنگ، زندگی ام مانند سایرین می گذشت. من دیگر از سفری که در سال 7810در کشتی بردگان کرده
بودم صحبتی به میان نمی آوردم. حتی خودم هم چندان به آن فکر نمی کردم. زمان خاطره ام را مانند موم نرم کرده
بود؛ اما، یک چیز تسلیم زمان نشد.
من قادر نبودم به موسیقی گوش کنم. تحمل شنیدن آواز را نداشتم و با شنیدن صدای هر سازی؛ ویلون، فلوت، طبل،
صدای شانه ای که کاغذی به دور آن بسته شده بود و پسرم آن را می نواخت فوراً دور می شدم و گوشهایم را می
گرفتم. زیرا با اولین نت هر آهنگی، دوباره مردان و زنان و کودکان سیاهپوستی را می دیدم که پاهای شکنجه شدۀ
خود را با صدای نی بلند می کنند، گرد و غبار از پایکوبیشان به هوا می رود و سرانجام صدای نی لبک در زیر آواز
زنجیرهایشان غرق می شود.
پـــایـــان
romangram.com | @romangram_com