#برده_رقصان_پارت_114

بدون باد تکان نمی خورد. ناگهان مردی که بر اسب سیاهی سوار بود ظاهر شد. او توقف کرد. اسب پا بر زمین
کوفت و سپس سر خود را بالا گرفت. سه مرد سیاهپوست به طرف اسب دویدند و به او کمک کردند که پیاده شود،
گویی اسب آنها را فرا خوانده بود. آنها در جلو با عجله از پله ها بالا رفتند که در را باز کنند، و مرد چهارمی اسب را با
خود برد.
فراموش کردم که در معرض دید کامل قرار دارم. آنها نیز چنین بودند. دیدم درها در پشت مرد بسته شد. از پنجره
ها چیزی منعکس نمی شد. هیچ نشانه ای از زندگی نبود. مارمولک از ستون پایین دوید. مانند نخستین باری که
ناخدا در کشتی «مهتاب» مرا احضار کرده بود تا بردگان را برقصانم، اکنون احساس می کردم که یخ زده ام و دارم
خفه می شوم. سپس صدای عوعوی سگی را از دوردستها شنیدم، و مانند خرگوشی که دوباره بر دست و پای خود
مسلط شده باشد، در جاده جست و خیر کردم.
بعد آسمان به رنگ دوده بدل شد. باران بآرامی و با درنگ شروع شد، تا اینکه آسمان باز شد و آب به صورت ورقه
هایی فرو ریخت. در حالی که کاملاً خیس شده بودم به زیر شمشادی پناه بردم و جاده را که گِل می شد تماشا کردم.
می دانستم که از خانه دور نیستم؛ اما، با ناامیدی احساس کردم که دیگر نمی توانم راه بروم. آب چشمانم را کور
کرده بود و در گوشم صدا می کرد. من از تشویشی پر شدم که شکل مشخصی در مغزم نداشت و مانند دریای
تاریکی در اطرافم پراکنده شده بود. فکر نمی کردم بتوانم پاهایم را حرکت دهم. ناگهان، در یک آن وسوسه شدم و
نفسم را در سینه حبس کردم. یک بار شخصی در جایی به من گفته بود که افرادی هستند که می توانند با ارادۀ خود
به زندگی خود خاتمه دهند. به پهلو غلتیدم و در باران دراز کشیدم؛ ولی، نفس می کشیدم. نمی توانستم نفس نکشم.
صبحدم باران بند آمد و آسمان روشن شد. قطره های پر تلألویی از هر ساقۀ علف و از هر برگ آویزان بود. روحم
دوباره زنده شد.
پارچه را از اطراف پاهایم پاره کردم و در جاده به راه رفتن ادامه دادم، گل از میان انگشتان پایم بیرون می زد. من
اکنون گرسنه بودم؛ اما، مانند گذشته گرسنگی باعث شگفتی ام نشد. آن شب در یک قایق ماهیگیری خوابیدم که به
روی ماسۀ ساحل کشیده شده بود. صبح آخرین روز سفرم، به وسیلۀ مگسهای کوچکی که وزوز می کردند، در نور
روشن آفتاب بیدار شدم.
عصر آن روز از خیابان «چارلز» به طرف میدان «جکسون» رفتم. به مترسک گل آلودی شباهت داشتم؛ اما، توجه عدۀ
زیادی را به خود جلب نکردم، بجز نگاه پر معنی زنی که در زیر چتر آفتابی اش حرکت می کرد و لبخند مبهم

romangram.com | @romangram_com