#برده_رقصان_پارت_113

همان جا که بودم، تا روشن شدن هوا بمانم آنچه مرا به وحشت می انداخت و پیشانیم را از عرق نمناک می کرد،
دیدن مارهای زیر بوته ها بود. مارهایی که مانند رشتۀ تسبیح قهوه ای و مرطوب، یا به ضخامت دستۀ خاکستری تبر،
یا به رنگ درخشان سنگهای گرانبها بودند؛ سپس، به اولین نقطه ای که دانیل روی نقشه علامت گذاشته بود رسیدم.
محوطۀ کوچکی بود که نزدیک نهر باریکی قرار داشت و شخصی چند دقیقه پیش آتشی در آنجا روشن کرده بود.
بوی خاکستر به وسیلۀ شبنم صبحگاهی دوباره زنده می شد در حالی که حس می کردم شخصی را ملاقات کرده ام که
من و دانیل او را می شناختیم، آرامشی وجودم را فراگرفت.
هنگامی که خورشید در اوج خود طلوع کرده بود، به جاده ای رسیدم که اثر چرخهای بارکشهای مزرعه در روی آن
باقی مانده بود. از تراکم درختان جنگل کاسته شده بود، و دریا را که می درخشید در آن فاصله می دیدم. یک بار
هنگامی که از چمنزار کم پشتی عبور می کردم، دستۀ کوچکی از پرندگان قهوه ای را از جا پراندم که مانند تاقی بلند
شدند. زیر آن تاق چشمم به بادبان سفید بزرگی در دریا افتاد. نمی دانستم چه نوع کشتیی بود، و در انبارهایش چه
حمل می کرد. بعدازظهر از میان مردابی عبور کردم که در آنجا آب ساکن مرا احاطه کرده بود و بر سطح آب
گلهایی شناور بود و پرندگان دراز پا موقرانه به تصویرهای خود خیره شده بودند. من تنها انسان آن منطقه بودم.
آسمان، پهناور به نظر می رسید.
با نشانیهایی که دانیل داده بود روز دوم را سپری کردم. یکی از نشانه ها تودۀ مبهمی از سنگ بود که روی هر کدام
شکل انسانی نقاشی شده بود، و دیگری اتاقک خاکستری رنگ کوچکی بود که دور از مزرعه قرار داشت. هیچ چیز
وجود نداشت که آن شب مرا پناه دهد. من روی زمین دراز کشیدم. قبل از روشن شدن هوا به وسیلۀ صدای جانور
کوچکی که از روی سینه ام رد شد بیدار شدم.
صبح روز سوم، از مه و گرما بیدار شدم. شیار چرخهای بارکش محو شده بود. به جای آن در فاصله های معینی اثر
مشخص سم اسبان دیده می شد، گویی روی زمین گلدوزی شده بود. در طرف چپم مزرعه ها تا دریا امتداد داشت. و
به تپه های کوچک شن ختم می شد. در طرف راستم جنگل بود؛ اما، درختانش مانند پارک پهناوری به دست انسان
کاشته شده بود. دیوار سنگی کوتاهی در امتداد جادۀ خاکی قرار داشت. من در طول آن حرکت کردم تا اینکه به دو
ستون بلند رسیدم که ابتدای جادۀ دیگری را مشخص می کرد و به پله های خانۀ اربابی بزرگی ختم می شد. مارمولک
کوچکی به رنگ خون از یکی از ستونها بالا رفت؛ سپس، توقف کرد و خود را به مُردن زد.
گلهای باشکوهی در امتداد آن جاده شکفته شده بود. ایوان وسیع آن خانه، خالی بود. یک برگ هم در آن هوای

romangram.com | @romangram_com